Feeds:
نوشته
دیدگاه

این هشدار را دست کم نگیرید:
راهگشایی ترامپ برای جمهوری اسلامی در تخریب آثار باستانی و فرهنگی ایران!

دونالد ترامپ رئیس جمهوری امریکا ایران را تهدید کرده است که در صورت واکنش نسبت به ترور و قتل قاسم سلیمانی در بغداد، 52 محل در ایران – از جمله مراکز فرهنگی کشور را – به نیت 52 گروگان امریکایی در چهل سال قبل – نابود خواهد کرد! مایک پمپئو وزیر امور خارجه امریکا نیز در مقابل پرسش خبرنگاران حاضر نشد تهدید ترامپ را به صراحت تکذیب کند. مارک اسپر وزیر دفاع امریکا نیز حاضر نشد صریحاً به کریستین امانپور خبرنگار سرشناس بگوید که اگر ترامپ دستور چنین جنایت جنگی را صادرکرد وی از آن سرپیچی خواهد نمود، ولی گفته است که ارتش امریکا از مقررات جهانی پیروی می کند. رسانه های امریکا و جهان به درستی این تهدید ترامپ را از نوع «جنایت جنگی» خوانده اند.
کنوانسیون سال 1954 لاهه هدف قرار دادن میراث فرهنگی در برخوردهای نظامی را منع کرده. ایالات متحده نیز از امضا کنندگان این کنوانسیون است، گرچه آقای ترامپ از زمان حضورش در کاخ سفید نشان داده است که برای تعهدات بین المللی ایالات متحده احترامی قائل نیست.
در این که دولت آقای ترامپ و مقامات ارشد آن و کاخ سفید از نادانترین امریکایی ها تشکیل یافته جای بحثی نیست، و این نوشته به آن نمی پردازد. روشن است از کسانی که افتخار فرهنگی شان چنگ زدن به آلت تناسلی زنان در ملأ عام، و پرداخت هزینۀ تشفی تمنیات جنسی شان از مالیات دهندۀ امریکایی است، بیش از این نمی توان انتظار داشت.

نگرانی من این است که این سخنان غیرمسئولانه ترامپ، راهی برای نابود کردن آثار باستانی ایران توسط مقامات جمهوری اسلامی گشوده باشد.
نگرانی من از اظهارات غیر مسئولانه ترامپ این است که مقامات نظام اسلامی آن دسته از مراکز هنری و فرهنگی ایران را که مورد تاییدشان نیست هدف حمله و انفجار و تخریب قرار بدهند، و آن را به ترامپ و امریکا منتسب کنند، و چون دولت امریکا و رئیس جمهوری و وزیر خارجه این کشور هم مسئولیت آن را قبلاً پذیرفته اند، مردم ایران هم بپذیرند که این تخریبها و انفجارهای احتمالی از سوی امریکا انجام شده است.

برای درک این معنا باید نگاهی بیاندازیم به شیوه های سیاستمداری نظام جمهوری اسلامی از بدو پیدایش:
یکی از «نقاط قوت» نظام جمهوری اسلامی، حتی از قبل از تشکیل، این بود که جنایات خود را به مخالفان نسبت دهد. نمونه های برجستۀ این «سیاست دینی» در قبل از پیروزی انقلاب، آتش زدن سینما رکس و انتساب آن به رژیم شاه بود (رجوع کنید به کتاب «آتش سوزی سینما رکس» به همین قلم) و نیز کشتن پاسبانان در قیام تبریز توسط انقلابیون و گرداندن جسد آنها به عنوان شهید راه انقلاب اسلامی (رجوع کنید به «انقلاب به روایت انقلابیون»، پر شمارۀ 109؛ بهمن 1373 به همین قلم).
از نمونه های بعد از انقلاب هم می توان از جمله به انفجار در حرم امام رضا و حسینیه ای در شیراز اشاره کرد. چون این نمونه ها کمتر شناخته شده است، به عنوان مقدمه ای در تشریح صدمات احتمالی نظام جمهوری اسلامی و تخریب آثار فرهنگی باستانی ایران به آنها می پردازیم.
1 – روز سی ام خرداد 1373 مطابق با عاشورای حسینی، در حالی که جمعیت عظیمی در حرم امام رضا مشغول عزاداری بودند، بمبی در حرم منفجر شد که بر اساس گزارش روزنامه های وقت دست کم 25 نفر کشته و چند صد نفر زخمی بر جا گذاشت.
این روز در ضمن مصادف بود با سالگرد تظاهرات عظیم مجاهدین خلق در سال 1360 و آغاز برخورد مسلحانه این گروه با دولت نوبنیاد اسلامی.
دولت مجاهدین خلق را عامل این بمب گذاری اعلام کرد و دو نفر را به این اتهام دستگیر و اعدام کرد. اما چند سال بعد معلوم شد که ماموران وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی، با طراحی سعید امامی معاون بخش داخلی آن وزارتخانه، و فتوای وزیر اطلاعات وقت، این بمب گذاری را برای بهره برداریهای «سیاسی – عبادی» انجام داده بودند. این موضوع بعدها از سوی چندین نفر از مقامات و روزنامه نگاران دولت اسلامی فاش شد. از جمله علی مطهری نماینده مجلس در گفتگو با روزنامه اعتماد در سی ام مرداد 1398 با اشاره به همین بمب گذاری و تشکیک در عوامل مسئول آن، به برخی دیگر از وقایعی که توسط مقامات اسلامی انجام و به گردن دیگران انداخته شده بوداشاره کرد:
«در موضوع انفجار در حرم امام رضا(ع) در سال 73 نیز ابهاماتی مطرح است و لازم است درباره آن روشنگری صورت بگیرد. در موضوع قتلهای زنجیره‌ای نیز چنین اتفاقاتی افتاد و می‌توان گفت که آن موضوع نیز از نظر مساله حفظ نظام از همین قماش است. آنجا هم می‌گفتند که ما برای اینکه دگراندیشان و روشنفکران را بترسانیم، چند نفر از آنها را از بین می‌بریم. مساله قتل داریوش فروهر و همسرش نیز از همین جنس بود. مساله تصمیم به قتل نویسندگان (شانزدهم مرداد سال 75) در ماجرای اتوبوس حامل نویسندگان در سفر به ارمنستان نیز به همین شکل بود.»
2 – نمونۀ دیگر انفجار در حسینیه رهپویان وصال در شیراز در ۲۴ فروردین ۱۳۸۷ بود که منجر به قتل دست کم 12 نفر شد.
گزارشهای اولیه مقامات حاکی بود این انفجار بر اثر «سهل انگاری» روی داده. خبرگزاری فارس روز بعد از انفجار به نقل از سردار علي معيدي چنین گزارش داد‏:‏
«ساعت ‏21‏ و ‏15‏ دقيقه شنبه شب يك انفجار در مركز فرهنگي ‏-‏ مذهبي رهپويان وصال حسينيه سيدالشهدا شيراز رخ داد كه بلافاصله نيروهاي امدادي درمحل حضور يافتند‏.‏ وي در ارتباط با اين حادثه گفت‏:‏ احتمالا علت اين حادثه به دليل سهل انگاري بوده است زيرا چندي پيش درهمين محل يك نمايشگاه در وصف دفاع مقدس برپا شده بود ‏.‏ معيري اضافه كرد‏:‏ احتمال مي رود مهمات باقي مانده درمحل عامل اين انفجار بوده باشد‏.‏ وي هرگونه خرابكاري واقدام ضد امنيتي دراين حادثه را منتفي و اعلام كرد : تحقيقات بيشتر درباره اين حادثه ادامه دارد‏.‏ به گزارش فارس، تاساعت ‏1 بامداد يكشنبه، مقامات استان فارس از جمله آيت الله محي الدين حائري شيرازي نماينده ولي فقيه و امام جمعه شيراز، استاندار فارس ، فرماندار شيراز ، مديركل اطلاعات ، فرمانده سپاه منطقه فارس و فرمانده نيروي انتظامي استان از محل حادثه بازديد كرده‌اند‏.‏ اين حادثه تاكنون ‏9‏ شهيد و 105 مجروح بر جاي گذاشته است‏. اما به دليل وخامت حال برخي از مجروحان ، گفته مي شود بر تعداد شهدا افزوده خواهد شد‏.‏»
در بیانیۀ شورای امنیت کشور مورخ 28 فروردین همان سال نیز تصریح شده بود که «مطالعات و بررسیهای انجام شده نشان می‌دهد که عامل انفجار در حسینیه سیدالشهدا در شهر شیراز وجود برخی از مهمات جنگی در این محل بوده‌است و انفجار هرگونه بمب یا انتقال مواد انفجاری از بیرون توسط «عوامل و عناصر معاند اعم از داخلی و خارجی» در این حادثه منتفی است.
اما سه هفته بعد پورمحمدی از شخصیتهای خوشنام جمهوری اسلامی و وزیر اطلاعات وقت، که قبلاً نیز از وی به عنوان یکی از صادرکنندگان فتوی برای قتل مخالفان و دگراندیشان یاد شده است، در روز 18 اردیبهشت در دیدار با بازماندگان قربانیان انفجار حسینیه مدعی شد که:
«برای عرض تسلیت آمده بودم اما در اواسط راه، یکی از برادران با من تماس گرفت و گفت که بمبگذاران حادثه اخیر را دستگیر کردیم. این تروریست‌ها که در یکی از استانهای دیگر؛ در حال عملیات برای انجام بمب‌گذاری بوده‌اند دستگیر شده و به بمب‌گذاری در حسینیه شیراز اعتراف کرده‌اند.» (خبرگزاری ایسنا، 18 اردیبهشت 1387)
در ادامه گزارش همین خبرگزاری آمده است:
«وزارت اطلاعات و نیروی انتظامی از لحظه اول کار تحقیقات در این خصوص را به جد شروع کردند اما در صحنه حادثه تیم فنی آنچه را به دست آورد بیانگر آن بود که این مسایل حاکی از اقدامی عمدی نبوده ولی تحقیقات ادامه یافت. پس از مدتی عوامل بمب‌گذاری توسط نیروهای وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران شناسایی و تحت تعقیب قرار گرفتند و عامل اصلی که قصد بمب‌گذاری در دیگر نقاط کشور را داشت و تلاش می‌کرد از کشور خارج شود دستگیر شد.»
مقامات دولت اسلامی مدعی شدند به «دلایل امنیتی» دروغ گفته بودند. به هر حال وزیر نامحترم اطلاعات انفجار را بر اثر بمب گذاری گروهی از سلطنت طلبان اعلام کرد و سه نفر از مخالفان رژیم به اتهام این انفجار دستگیر و محاکمه و اعدام شدند.
به این ترتیب می دانیم که نظام جمهوری اسلامی برای حفظ حکومت نامشروع خود از هیچ جنایتی، حتی منهیات اصلی اسلام هم رویگردان نیست، از جمله در همین سالهای اخیر مقامات نظام به صراحت استفاده از فاحشه های حقوق بگیر دولت اسلامی تحت نام «پرستو» برای حفظ نظام یاد کرده اند، در حالی که ظاهراً در اسلام عمل فحشا تقبیح و نفی شده است.
این موارد تاریخی را به این منظور ذکر کردم که مقدمه ای باشد برای اصل مطلب.
با این شناخت از نظام جمهوری اسلامی، و دشمنی خاص این نظام با مظاهر ملیت ایرانی از آغاز به کار، باید نگران آینده اماکن فرهنگی و به خصوص اماکن باستانی ایران بود. بیاد بیاوریم که این نظام ملیت ایرانی را دشمن خود می پندارد، و از دشمنی با نوروز گرفته تا دشمنی با شاهنامه، و فعالیتهای آیت الله خلخالی به منظور تخریب تخت جمشید با تانک در ماههای اول انقلاب، که با مقاومت مردم محلی مواجه شد، تا غارت موزه ایران باستان و آثار و نقاشیهای موجود در کتابخانه های سلطنتی و آستان قدس، هیچ راه نپیموده در این دشمنی باقی نگذارده است.
تکرار می کنم: نگرانی من از اظهارات غیر مسئولانه ترامپ این است که مقامات نظام اسلامی آن دسته از مراکز هنری و فرهنگی ایران را که مورد تاییدشان نیست هدف حمله و انفجار و تخریب قرار بدهند، و آن را به ترامپ و امریکا منتسب کنند، و چون دولت امریکا و رئیس جمهوری و وزیر خارجه این کشور هم مسئولیت آن را قبول کرده اند، مردم ایران هم بپذیرند که این تخریبها نه از سوی نظام اسلامی، بلکه از سوی امریکا انجام شده است.
آیا نظام اسلامی که برای پیشبرد اهدافش از انفجار بمب در حرم امام رضا و استفاده از مسجد و بیمارستان برای انبار سلاح و مهمات استفاده می کند، ممکن است از تخریب اماکن فرهنگی که اساساً با آن دشمن است چشم بپوشد، خاصه در زمانی که می تواند گناه این گونه تخریبها را به گردن «شیطان بزرگ» بیاندازد؟
الان سه روز از تهدید ترامپ در تخریب آثار فرهنگی ایران گذشته است، و اگرچه خود این تهدید بر اساس کنوانسیون 1954 لاهه جنایت جنگی محسوب می شود، ولی جمهوری اسلامی برای رسیدگی به این تهدید و این جنایت جنگی به شورای امنیت مراجعه و شکایت نکرده است. چرا؟
این هشدار را دست کم نگیرید.


در هفت هشت روز اخیر سیل نامه ها و استفتاها بود که از طریق ای میل و پیام تلفنی و تکست و امثالهم به من می رسید و من هر روز منتظر بودم یکی دیگر از «مراجع» و «علما» در عاصمة البلاد اسلام پاسخی به این نوع استفتائات بدهد که زحمت صدور فتوی از من بنده، من باب وجوب کفایی، ساقط شود، ولی هیهات هیهات که اکثر مراجع و علمای اعلام و بزرگان دین در داخل بلاد اسلامی چنان سرگرم «بیزنس» و رسیدگی به ضیاع و عقار خویش اند، که حرمت خدا را وانهاده اند، لذا این بنده استفتائات رسیده را طبقه بندی کرده و فتاوی زیر را صادر کردم. قبل از آن که این فتاوی به عرض قارئین محترم برسد، باید مختصری هم درباره پیش زمینه این استفتائات و فتاوی عرض کنم.
Makarem
عکس آیت الله ابوالمکارم شیرازی تزئینی است.
***
در هفته ای که گذشت نیویورک تایمز گزارش داد که نخستین عمل جراحی پیوند آلت جنسی مردانه در بیمارستانی در شهر بوستون با موفقیت انجام شده است؛ و توماس منینگ ۶۴ ساله که بر اثر سرطان آلت (Penile Cancer) مجبور به قطع عضو جنسی‌اش شده بود، طی یک عمل جراحی که پانزده ساعت به طول انجامید، صاحب آلت تناسلی جدیدی شد. هزینه این عمل جراحی بین ۵۰ تا ۷۰ هزار دلار تخمین زده شده است و پزشکان تیم جراحی به طور رایگان این عمل را انجام داده اند.
***
جمهوری اسلامی ایران یکی از معدود کشورهای جهان است که تحت شرایطی هزینه های عمل جراحی تغییر جنسیت را می پردازد، و البته پرداخت این هزینه ها از بیت المال به دلیل خدمت به خلق خدا نیست، بلکه از این جهت است که مراجع و علما قصد دارند اشتباه خداوند را در خلقت این افراد جبران کنند، زیرا بر اساس آموزه های دینی همه موجودات خدا باید یا مرد باشند یا زن و تمایلاتشان هم باید یا مردانه باشد یا زنانه، در غیر این صورت روایت علما از کتاب خدا غلط می شود. اگرچه ما در سیره خیرالبشر «دحیۀ کلبی» را هم داریم که جای دهها تاویل و تفسیر را بازگذاشته، که به قول حضرت مولانا : هست صوفی آن که شد صفوت طلب/ نه لباس صوف و خیاطی و دبّ/ صوفیی گشته به پیش این لئام/ الخیاطه واللواطه والسلام…

و اما بعد،
از مراجع و علمای جدید نخستین کسی که فتوی به حلیت پیوند عضو داده است آیت الله خمینی است، و ما فتوی او را که به صورت مصاحبه ای در روز 7 اردیبهشت 1358 در قم صورت گرفته در دست داریم:
«در صورتی که پیوند، اسباب نجات یک نفر از موت بشود به حسب شرع مانع ندارد…کسی که مرده است و کلیه او قابل استفاده است، با اجازه اولیایش جایز است که آن را برای نجات انسان دیگر مورد استفاده قرار بدهند و به انسان مریض و فاقد کلیه صحیح پیوند کنند…» (به نقل از صحیفه امام، جلد 7، ص 143)
و البته بر همه ذوات محترم روشن است که وجود احلیل در حیات مرد به مراتب مهمتر از کُلیه است، و بنابراین پیوند آلت تناسلی به مردِ مسلمانِ فاقد آن، نه تنها از اهم وظایف دینی به شمار می رود، بلکه به گفته ایشان، همطراز با حفظ نظام اسلامی، از اوجب واجبات است؛ زیرا اگر نداشتن کلیه باعث موت می شود، نداشتن احلیل علاوه بر موت، شرف دینی را زیر سوال می برد.
البته من بنده معتقد است که پیوند احلیل برای مرد مسلمان بر حفظ نظام اسلامی هم برتری دارد؛ و با توجه به عنایت اسلام به رفاه ناشی از این عضو شریف و تاکید همه ائمه بر ازدواج و استفاده دائم از از این بهترین عضو بشر، که ادامه نسل مدیون اوست، حکماً و حتماً پیوند آلت شریف مرد مسلمان، افضل از حفظ نظام و اوجب واجبات است، حتی اگر به واسطه مستحدثه بودن آن، هیچ یک از رساله های عملی ذکری از آن نکرده باشند. به هرحال این است استفائات رسیده به دفتر این جانب که طبقه بندی شده و فتاوی لازم در زیر هریک از استفتائات به طور جداگانه درج شده است:

***
بسم الله الرحمن الرحیم
مسأله 1: حکم استفاده از آلات تناسلی موجود در سالن های تشریح بیمارستانها برای پیوند به نیازمندان چیست؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. هرگاه سبب رفع نیاز مسلمانى شود مانعى ندارد، و بهتر است از صاحبان اجساد و فقیه بیمارستان اجازه بگیرند.

مسأله ٢ : حکم پیوند عضو شریف میت غیر مسلمان به مسلمان چیست؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. اگر مختون باشد و به شرط آنکه صاحب آلت از دشمنان اسلام نباشد، اشکالی ندارد.

مسأله 3: اگر صاحب آلت، با آن زنا کرده باشد، پیوند آن به یک مسلم چه حکمی دارد؟ و اگر فقط در موارد اضطرار بحلّ می شود، آن موارد کدام است؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. احوط آن است که جز در موارد اضطرار پیوند نشود. اضطرار آن است که متعلقۀ مردِ بدون آلت (یا با آلت مایل) به شبهه حرام بیافتد، که اضطرار قطعی است.

مسأله 4: اگر صاحب آلت مجهول الهویه باشد حکم آن چیست؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. باید با معاینه حشفه توسط فقیه جامع الشرایط، اسلامیت آن احراز شود. اگر فقیه جامع الشرایط در دسترس نباشد، استفاده از فقیه متجزی اشکالی ندارد.

مسأله 5: حکم پیوند عضو شریف میّتی که خود راضی به پیوند آن نبوده، اما ولیّ او اجازه داده چیست؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. استفاده از آن آلت جایز است.

مسألۀ 6: آلت پیوند زده شده در روز قیامت جزئی از بدن صاحب اصلی است یا صاحب دوم آن؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. از آن که در این دنیای دون آلت خود را بیشتر مورد استفاده قرار داده است.

مسأله 7: پیوند عضو فرد زنده چه حکمی دارد؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. مستلزم دیه کامل یک نفر مرد مسلمان است، مگر این که فقیه جامع الشرایط تغییر جنسیت او را تایید کرده باشد، که دراین صورت باید آن عضو را اگر سالم است بلافاصله به یک نیازمند پیوند زد، تا از بیت المال سوء استفاده نشده باشد.

مسأله 8: حکم آزمایش عضو پیوند شده از طریق استمناء چگونه است.
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. استمناء بالیَد حرام موکد است، حتی اگر فقط مذی خارج شود که شرعاً پاک است. ولی فقیه لازم است شرایط امتحان آلت پیوند شده را – یا حفظ جوانب شرعی – ایجاد کند.

مسأله 9: با توجه به آیه نورانی الناس مسلطون علی اموالهم و انفسهم، حکم همسر صاحب اولیه آلت چیست؟ آیا وی می تواند کماکان از آن آلت استفاده کند؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. با حفظ شرایط شرعی و خواندن صیغه عقد با دریافت کننده آلت اشکالی ندارد.

مسأله 10: اگر صاحب جدید آلت بخواهد با مادر صاحب قبلی آلت ازدواج کند حکم آن چیست؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. اگر صاحب جدید آلت توانایی نعوظ داشته باشد، حتی اگر مذی تولید نشود، احوط آن است که نکند، ولی شرعاً ایرادی ندارد. اگر بکند باید منتظر وذی بماند.

مسأله 11: آیا می توان آلت پسر فوت شده را به پدر نیازمندش پیوند زد؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. اگر پدر همسر جدیدی اختیار کرده باشد اشکالی ندارد، ولی با آلت جدید نمی تواند با همسری که مادر پسر فوت شده است همبستری کند.

مسألۀ 12: اگر صاحب اولیۀ آلت با فرزند گیرندۀ آلت لواط کرده باشد، حکم پیوند چیست؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. پیوند اشکالی ندارد و جایز است، اما در صورت تکرار لواط از سوی آلت انتقالی، احکام لواط مُحصنه جاری می شود.

مسأله 13: آیا مى توان برای پیوند این عضو، از عضو برخی حیوانات (مثلاً درازگوش) به انسان پیوند زد؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. در موارد ضرورت مانعی ندارد. به شرط آن که موجب آزار خواتین و کدو لازم نشود. ضرورت را ولی فقیه تعیین می کند.

مسأله 14: در صورتى که بتوان شبیه سازی کرد، پیوند آلت شبیه سازی شده چه حکمى دارد؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. مانعی ندارد.

مسأله 15: آیا پیوند عضوی که با قصاص قطع شده جایز است؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. عضو قطع شده متعلق به صاحب قصاص (مجنی علیه) است، اگر دیه آن پرداخت شود اشکال ندارد.

مسأله 16: پیوند آلت مرد مسلمان به غیر مسلمان چه حکمی دارد؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. بنا به قاعده فقهی لا ضرر و لاضرار فی الاسلام جایز نیست، مگر به قصد مسلمان شدنِ مرد غیر مسلمان.

مسأله 17: پیوند آلت مردی که دچار مرگ مغزی شده چه حکمی دارد؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. بنا به قاعده استصحاب جایز نیست.

مسأله 18: پیوند آلت محارب به مرد مسلمان چه حکمی دارد؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. محارب در حکم میت است، احوط آن است که آلت وی پیوند زده نشود چون ممکن است تالی فاسد داشته باشد.

مسأله 19: پیوند آلت بیمار لاعلاج چه حکمی دارد؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. اگر قادر به تولید مذی و منی و وذی و ودی باشد احوط واّلا جایز نیست.

مسأله 20: اگر آلت احتیاج به عملیّات آماده سازى (مثل ختنه یا ترمیم حشفه) داشته باشد، دریافت هزینه آماده سازى از مسلمانِ نیازمند جایز است؟ و اگر جایز است قبل از عمل باید دریافت شود یا بعد از عمل؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. اشکالی ندارد. احوط آن است که بعد از عمل دریافت شود تا بنا به قاعده فقهی تسبیب صاحب آلت از نعوظ آن مطمئن باشد. اگر مرد توانایی پرداخت نداشته باشد، برعهده بیت المال مسلمین است.

مسأله 21: حکم پرستاران و دستیاران دوکتور جراح که در پیوند آلت شریف همکاری می کنند چیست؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. ارجح آن است که پرستاران و دستیاران مرد باشند و به ایّ نحو کان، پرستاران و دوکتور هاباید بعد از عمل غسل جنابت به عمل بیاورند.

مسأله 22: آیا پیوند آلت موجب حلول روح صاحب اولیه آن در صاحب کنونی می شود؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. نه.

مسأله 23: در روایات آمده همه اعضای بدن روح دارند، آیا آلت تناسلی هم روح دارد؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. بله. در کار خداوند تبارک و تعالی استثنا وجود ندارد.

مسأله 24: در این صورت اگر روح آلت در آن حلول نکند، لمس آن توسط همسر چه حکمی دارد؟
پاسخ: بسم الله الرحمن الرحیم. چنانچه عرفاً بعد از پیوند بخشی از بدن محسوب شود، لمس آن توسط همسر اشکالی ندارد. لمس پرستار و دکتر بعد از پایان عمل مستوجب دیه است. حدود آن را فقیه بیمارستان تعیین می کند.
***
لطفاً استفتائات خود را در این زمینه و سایر مسائل فقهی به نشانی همین بلاگ ارسال کنید.
و من الله توفق
الاحقر سید علی السجاد الموسوی الگارماسه.
واشنطن، 14 شعبان در شب برات 1437


معرفی و بررسی کتاب: (به نقل از مجله ایران شناسی، سال 27، شمارۀ 3)
گذر از آتش
یادمانده‌های مبارزه برای آزادی و کرامت انسانی
خاطرات ایرج قهرمانلو
چاپ اول، بهار 2015، مرکز پخش: انتشارات فروغ، کلن، آلمان

چراغ سرخ شقــایق را رفیـق راه سفر کردم
به پیشواز سحر رفتم سحر نیامدنم آموخت
(نادر نادرپور)
Gozar az atash
در میان خاطرات زندانیان سیاسی ایران در پنجاه سال اخیر، تعداد اندکی به نقد مسائل داخلی گروههای متبوع خود پرداخته اند و اکثراً در چارچوب «حق» (که خودشان باشند) و «باطل» (که رژیم حاکم باشد) باقی مانده اند. یکی از کسانی که در خاطرات خود به نقد رویدادهای داخلی گروه خود نیز پرداخته دکتر ایرج قهرمانلوست. آنچه آقای قهرمانلو از روابط درونی سازمان مجاهدین خلق ایران در اواخر دهۀ 1340 و اوائل دهۀ 1350 تشریح می کند از اهمیتی بسزا برخوردار است، زیرا ریشه های انحراف از اصول و اتکاء به «کسب قدرت به هر طریق و اعمال آن به هر شیوه» را می توان به روشنی در یادمانده های آقای قهرمانلو دید. نگاه من به این کتاب بیشتر از همین زاویه است؛ اما قبل از پرداختن به آن لازم است بدانیم که خاستگاه اجتماعی نویسنده خاطرات چه بوده است.

ایرج قهرمانلو از ایل قهرمانلوست و دربارۀ سابقه سیاسی خانوادۀ خود می نویسد: «بیزاری پدرم از محمد رضاشاه پهلوی، تنها به علت کودتای 28 مرداد 1332 علیه دولت ملی دکتر مصدق نبود و بگیر و ببندها و ستمکاریهای کودتاچیان. بیزاری او ریشه های عمیق تری داشت. او با پهلوی ها پدرکشتگی داشت. پدر پدرم را که ولی خان نام داشت؛ پدر محمد رضاشاه، یعنی رضاشاه پهلوی، کشته بود. ولی خان، رئیس ایل مردم قرمان بود که «امروز به قهرمانلو مشهور است و یکی از مهمترین ایلات کُرد زعفرانلو» به شمار می آید.» (ص 16) ولی خان «مردی نترس و با غیرت و مردم دار بود… علی رغم خدمت بزرگی که از سر ناآگاهی به رضاخان میرپنج کرد و در طرح سرکوب کردن و کشتن یکی از برجسته ترین افسران دموکرات و وطن دوست ایران، یعنی کلنل محمد تقی خان پسیان، نقش مهمی داشت.» (ص 19) ولی خان قصد ترور رضاشاه را دارد و «همراه با یکی از سران کرد خراسان، سر را ه رضاشاه و بر پل دهستان فاروج که امروز شهر شده است، به کمین می نشیند تا در فرصت مناسب شاه را از بین ببرد. ناگهان از روزۀ دوربینی که به دست داشت می بیند که تاج محمد خان بهادری، رهبر ایل با دلانلو یکی از سران کرد، سوار بر اسبش پیشاپیش اردوی رضاشاه به سوی پل دهستان می تازد. در دم … می گوید: ما لو رفته ایم. تاج محمد خان نقشه مان را فاش کرده است. و بعد به نفراتش فرمان می دهد که میدان را ترک کنند و پراکنده شوند.»(ص 20) و این سابقه ای می شود که دهها سال بعد در انتخابات مجلس سال 1341، رقابتی میان یکی از فرزندان ولی با یکی از فرزندان تاج محمد برای نمایندگی مجلس درمی گیرد، و به دلیل طرح ترور رضاشاه توسط ولی خان، غلامرضا بهادری فرزند تاج محمد خان به نمایندگی قوچان به مجلس می رود و عموی دکتر ایرج قهرمانلو «ستاد انتخاباتی خود» را می بندد و از رفتن به مجلس باز می ماند.

ایرج قهرمانلو در پاییز ۱۳۴۳ بعد از موفقیت در کنکور برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ پزشکی به دانشگاه مشهد می رود. می نویسد: «به مشهد رفتم و در حوالی دانشگاه اتاقی اجاره کردم. دانشگاه را دنیای تازه یافتم. وقتی در قوچان بودم، از این سرای بزرگ علم و دانش، برداشتی بسیار ساده‌انگارانه و ایده‌آلیستی داشتم. خیال می‌کردم دانشجو نه تنها در زمینه علم از دیگر قشرهای جامعه برتر است، بلکه در زمینه علوم اجتماعی و سیاسی نیز با مردم کوچه و بازار تفاوتهای اساسی دارد. به این سبب مانند اکثریت دانشجویان، کراوات می‌زدم و با کت و شلوار همیشه اتوکشیده، چهره‌ای آراسته، ریش تراشیده و کیف در دست به کلاس‌های درس می‌رفتم، ولی چه زود باورهایم نقش بر آب شد. در همان ماههای اول، با شگفتی دردناکی دریافتم که میان دانش دانشگاهی و دانش سیاسی اجتماعی و همچنین دانش زندگی، شکاف عمیقی وجود دارد که دروس دانشگاهی آن را پر نمی‌کند. برای معنا بخشیدن به زندگی، به بیش از دانش دانشگاهی نیازداشتم.» (ص 34)

ایرج قهرمانلو در سال 1345 به انجمن ضد بهایی حجتیه نزدیک می شود، اما در سالهای ۱۳۴۷ و ۱۳۴۸، با سه نفر از سه جریان سیاسی مختلف آشنا می شود و به سازمان مجاهدین می پیوندد:
«من عنصر مذهب را در جامعۀ ایران بسیار نیرومند می دیدم و باور داشتم که بدون در نظر گرفتن این عامل، جامعه نمی تواند سیر تحولی خودش را از سر بگذراند. سومین کسی که به سراغم آمد از مجاهدین خلق بود. گفتگو با او برایم بسیار دلپذیر بود. افق سیاسی‌ای را که برایم ترسیم می‌کرد شورانگیز بود. او را به خویی می‌فهمیدم و طرز فکر و عمل اجتماعی اش را به خود نزدیک می دیدم. پس از نُه ماه حشر و نشر با او دریافتم که خود به خود عضو سازمان شده‌ام…. از آن پس زیر مسؤولیت حمید آموزش سیاسی و ایدئولوژیک می دیدم. حمید هر از چند گاهی کتاب یا جزوه ای به من می داد که من می باید آن را می خواندم و درباره اش با او به گفتگو می نشستم. البته گفتگوهایی هم داشتیم که بر اساس مطالعۀ متن از پیش تعیین شده ای نبود؛ مانند تفسیر سوره های انفال، احزاب، و توبه قرآن. اما بیشتر گفتگوهایمان حول کتابها – قانونی و غیر قانونی – و نیز نوشته های درون سازمانی بود که من نام برخی از آنها را به یاد دارم، در این جا می آورم:

– نوشته های درون سازمانی: جزوه اقتصاد به زبان ساده، نوشتۀ محمود عسگری زاده، راه انبیا که گفته می شد محمد حنیف نژاد آن را نوشته و جزوات اصلاحات ارضی، شناخت و تکامل که ظاهراً کار دسته جمعی شماری از بنیاد گذاران چون محمد حنیف نژاد، بدیع زادگان، سعید محسن و علی میهن دوست بود.

کتابها: بیشتر کتابهای مهندس بازرگان جزو متون مطالعاتی مان بود؛ مانند راه طی شده، عشق و پرستش، خدا در اجتماع، مسألۀ وحی، اسلام مکتب مبارز و مولد، تفسیر پرتوی از قرآن نوشتۀ آیت الله طالقانی، خلقت انسان و تکامل نوشتۀ دکتر یدالله سحابی… اصول مقدماتی فلسفه از ژرژ پلیتسر، چهار مقالۀ فلسفی از مائو تسه دون، ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی از استالین، چگونه می شود یک کمونیست خوب بود از لئو شائوجی… توجیه سازمان برای یادگیری مارکسیسم جدا از نگرش فلسفی اش در کنار کتابهای دست چین شدۀ مذهبی این بود که انسان امروز از همه شیوه های علمی برای پیروزی بر طبیعت مانند دانش پزشکی و فیزیک مدرن بهره می جوید و آنها را در زندگی روزانه به کار می گیرد. در زمینۀ سیاست نیز نیاز به دانش و به کار گیری شیوۀ علمی امروزی است. دانش و علم سیاسی، امروزه دانش مارکسیسم است. بنابراین ما باید این دانش سیاسی زمان امروز را برای تغییر زندگی انسانها برای جامعه انسانی فردا بیاموزیم. اما این پرسش گاه گاه از اندیشه ام می گذشت که اگر روزی میان شناخت علمی و بینش دینی تضاد بیفتد، ما کدامین را انتخاب خواهیم کرد؟» (ص38 – 39)

قهرمانلو در سال ششم پزشکی عاشق یکی از دانشجویان سال آخر می شود، اما به دلیل عضویت در سازمان نمی تواند با سیمین ازدواج کند. پس به وی می گوید: «‌دلیل این که نمی‌‌خواهم بیش از این پیش‌تر برویم، این است که من با یک گروه سیاسی زیرزمینی ارتباط دارم. عمر من کوتاه خواهد بود یا به زندان خواهم رفت یا مرگ در پیش رو دارم.» و پاسخ می شنود: «هرجا بروی من هم با تو خواهم آمد. چه خوب، الان احساس می‌کنم بیشتر از گذشته تو را دوست دارم.» (ص 42) با سیمین ازدواج می کند به شرط آن که بچه دار نشوند و خبر ازدواج را به مسؤول سازمانی خود می دهد و پاسخ می شنود: «تو می‌دانی که عاشق شدن و ازدواج کردن برخلاف قوانین سازمان است!؟» و جواب می دهد:«آری؛ نه تنها برخلاف موازین سازمان بلکه برخلاف باور خود من هم هست… افزون بر این او هم آماده است به سازمان بپیوندد… حمید گفت: سازمان با حفظ انتقادش به رفتار غیرتشکیلاتی‌ای که کردی، تو را می‌پذیرد و امید است که همسرت هم به سازمان بپیوندد.»

قهرمانلو نخستین آموزشهای چریکی خود را آغاز می کند. هفته ای دو سه روز به تهران می رود و با سردسته های سازمان آشنا می شود: تراب، و بهرام آرام که به عنوان پوشش خود را به شکل بیتل ها درآورده بود. مسعود مسؤول او می شود. در یکی از نشستهای آموزش مسعود از او می خواهد «روش جعل اسناد را آموزش» ببیند، و سپس ساختن بمب: مسعود «کاغذی از جیبش درآورد که در آن تصویری کشیده شده بود که دو سه تا نقطه به وسیله چند خط به هم پیوند خورده بودند. من در شگفت شدم: – این خطها چیه؟ او با ژستی دانشمندانه بی آن که به من نگاه کند گفت: – اینها مدارها هستند.» برای خرید وسایل ساختن بمب با مسعود به توپخانه می روند ولی نمی دانند چه باید بخرند! مرحلۀ بعدی آموزش دزدی است! مسعود از او می خواهد «از فروشگاه بزرگ یک چیزی را بدزدم. این یک نوع آزمایش و تمرین به شمار می آمد که در پی آن افراد با معیارهای قانون شکنی بتوانند کنار بیایند و موضوعات اخلاقی را در هنگام مصادره وسایل زیر پا بگذارند تا در حین عمل دچار شک و تردید نشوند.» (ص 65) آموزش دزدی و بعد از آن آموزش رانندگی و تکرار شعار «می توان و باید» توسط مسؤول قهرمانلو و دیگران از جمله بخشهایی از این خاطرات است که بیشتر به کمدی می ماند و بسیار خواندنی ست، خاصه این که شما می دانید واقعیت دارد و راوی هیچ اغراقی در آن نکرده است. این آموزشها و رفتار مسعود باعث ایجاد اختلاف نظر میان این دو می شود. مدتی بعد بیتل که همان بهرام آرام باشد از طریق سیمین به قهرمانلو اطلاع می دهد که می خواهد وی را ببیند. قهرمانلو تعجب می کند که چرا مسؤول سازمان از طریق سیمین می خواهد او را ببیند نه از طریق مسعود، و فکر می کند موضوع دشواریهای وی با مسعود در این دیدار مطرح خواهد شد. پس به همراه مسعود به دیدار او می رود. بیتل با چهره ای اخم کرده و با ترشرویی خطاب به قهرمانلو می گوید: «شما بایستی همسرت را طلاق بدهید و باید هر چه زودتر هم این کار را تمام کنید! این جدایی برای هر دو شما ضروری ست.» قهرمانلو که نگران سیمین است به بیتل می گوید «ببخشید که وقت شما و سازمان را گرفته ام اما می بایست با یکی از بالاییها حرف می زدم. و ضمناً خواهش می کنم مسائل انسانی را در مورد سیمین رعایت کنید. او بسیار حساس است و از او تنها به عنوان پزشک استفاده کنید.» (ص79-81)

مسؤول رده بالای سازمان حاضر به شنیدن حرفها و انتقادهای قهرمانلو نیست و او را به مسعود حواله می دهد، همان که با وی اختلاف دارد. و بعد مسعود به وی می گوید: «من مشکلی ندارم و مشکل تو هستی. سازمان همینه که هست اگر نمی خواهی برو. اگر می خواهی بمانی باید مخفی بشوی و خودت را با آن همساز کنی. باید از همه وابستگیهایت بگذری. اگر پزشک شدن برایت خیلی مهمتر از سازمان و مبارزه است دیگه سازمان رو ول کن برو.» (ص81) قهرمانلو می گوید:

«این را یک بار دیگر هم گفتی، ببین مسعود من یک پزشکم، با حرفه ای که دارم بیشتر می تونم به سازمان کمک کنم، من آرزو داشتم برگردم به میان مردمم، مردمی که می شناسمشون، مردمی که به من اعتماد دارند، من در میان آنها بزرگ شده ام و بهتر می تونم ارتباط برقرار کنم، ولی با مخفی شدنم همه این امکانات از بین می رود، من تبدیل به یک ابزار زنده می شوم بدون ارتباط. من با مخفی شدن، آدمی درونی می شوم تا بیرونی، تنها با خودم و تو یا کسی دیگر رابطه دارم نه با مردم، از آن گذشته مسأله، مبارزه یا وابستگیهای زندگی نیست که مرا به شک و تردید انداخته است، مسأله این بلبشویی ست که من درونش قرار گرفته ام. من نمی خواهم کورکورانه در این بیراهه بیفتم. من جانم را به خطر انداخته ام. پس مسأله وابستگی نیست. اما حالا نمی خواهم برای ثابت کردن فداکاری و عدم وابستگی ام هرچه شما گفتید گوش بدم، تا حالا کردم اما دیگه نمی کنم. شما روشنایی به من نشون بدین، بعد از من توقع از خود گذشتگی بیشتر برای سازمان داشته باشید.» (ص81)
بریدن از سازمان از نظر عاطفی برای قهرمانلو سخت است و سخت با خود درگیر می شود که چه کند. بالاخره

«نامه ای نوشتم و آن را با ارج گذاری و ستایش از دلاوری افراد سازمان و به ویژه آنهایی که در زیر شکنجه به سر می برند آغاز کردم. سپس جهت گیری و رویدادهایی که در همه این زمان بر من گذشته بود را یک به یک نوشتم و گفتم این هرج و مرج کاری و بلبشوی حاکم درون سازمان سبب آشفتگی و درهم ریختگی ذهن من گردیده است و توان درست اندیشیدن، راه رفتن و گرفتن تصمیم درست را از من سلب کرده است و در نامه، به ویژه به رهبری هشدار دادم که دلمشغولی سازمان به ساختن بمب و انفجار و نپرداختن به بالا بردن دانش سیاسی و کیفیت اعضا، باعث روی کارآمدن افراد بی کیفیت و در نتیجه بروز اندیشه هایی خواهد شد که سازمان را در آینده نزدیک ویران خواهد کرد. در نامه ام یادآور شدم که سازمان آکنده از انسانهایی با بازوان قوی و سرهای کوچک شده است و انگار بدون هدفی مشخص چون مرغ سرکنده ای خودش را به در و دیوار می کوید. نامه را با این جمله پایان دادم «رفقا، برادران! اگر این روند خطرناک در درون سازمان پیش برود شما بیش از آن که رژیم را منفجر کنید، خود از درون منفجر خواهید شد.» (ص82-83)

قهرمانلو بعد پایان تحصیلات به تهران بر می کردد تا سیمین را «آگاه» کند و نگذارد «بدون آگاهی لازم به همکاری با سازمان ادامه دهد» ولی از رفتار سیمین شگفت زده می شود. زن به او می گوید «برو، برو، دیگه به خونه برنگرد!… سازمان می گوید تو ترسویی، تو بریده ای، تو یک آدم پفیوزی شدی، تو گذاشتی و رفتی.» (ص95- 96) معلوم می شود بیتل پشت سر او توطئه می کند و حتی در رابطه زناشویی آنها دخالت می کند: زن می گوید «تو می بایست می ماندی. بیتل می گوید تو برای سازمان مسأله ساز شده ای. حتی رضا رضایی هم درباره تو حرفهایی زده… بیتل میگه تو مرا دوست نداری، تو برای سکس برگشتی» (ص97-98) «این که به ریزکاریهای زندگی خصوصی اعضا بپردازند برای منافع خودشان برداشتهای فرویدی بکنند غیر عادی نبود. مسؤولین وارد جزئیات خصوصی افراد می شدند و عضو را مانند یک گناهکار وادار به اعتراف می کردند تا در آینده اگر چنانچه آن عضو برخلاف میل رهبری یا مسیر جاری سازمان حرفی زد از آن اطلاعات برای خراب کردن شخصیت آن فرد ناراضی سوء استفاده کنند. در سالهای 1354 – 1355 نمونه این وضع را من در بند دو و سه زندان قصر مشاهده کردم…آقای ط. برای نشان دادن صداقتش برای ورود به سازمان تمام زندگی کودکیش را بنا به خواست مسؤولش گفته بود، اما وقتی آن شخص به حرکت سازمان اعتراض کرد، تمام اطلاعات زندگی خصوصی او را میان اعضا پخش کردند. آن زندانی تا مدتها افسرده، شرمگین و گوشه نشین شده بود.» (ص98)

اما سازمان نمی تواند چنین کسی را تحمل کند. خروج از سازمان به معنی ارتداد تلقی می شود و مجازات مرگ دارد. حمید مسؤول سابق قهرمانلو در مشهد به دیدارش می آید و چند ساعتی باهم پیاده می روند و حرف می زنند، قهرمانلو بی اعتقادی خودش را به سازمان بار دیگر ابراز می کند، ولی عاقبت معلوم نمی شود حمید برای چه بعد از چند سال به دیدار او آمده، فقط دو چیز معلوم می شود یکی آن که از نام اصلی قهرمانلو آگاه شده و این به معنی «سوخته» شدن قهرمانلو از نظر سازمان است، و دیگر آن که حمید از وی می پرسد «آیا برای جدایی از همسرت اقدامی کرده ای؟ این پرسش او مرا بد گمان کرد. با خود اندیشیدم نکند برای همین آمده است، ولی آخر چرا؟» (ص112) دو سه هفته ای بعد سیمین تماس می گیرد: «آمده ام که طلاق بگیرم… – «آیا تو مطمئنی که می خواهی این کار را بکنی!؟» با لحنی قاطعانه و چهره ای ناشاد و ناخرسند: – «آری؛ تصمیم خودم را گرفته ام.»(114) پس به محضر می روند و جدا می شوند ولی دو هفته ای بعد دوباره باز می گردد و می گوید آمده که شاید دوباره بتوانند با هم ازدواج کنند. «سر در نیاوردم که این حرف دلش بود یا سازمان، هرچه بود آن اراده و تصمیم روز جدایی را در سیمایش ندیدم دیگر این چه بازی است. اصلاً نفهمدیم… پس از چرخی کوتاه در سکوتی سرشار از شک و گمان دوباره مرا دم در خانه دوستم پیاده کردو رفت.» (ص 117)

بعد از حدود یک ماه سیمین دوباره تماس می گیرد و قرار می گذارد در مقابل پارک ساعی در خیابان پهلوی در کنار یک گیشه تلفن. قهرمانلو به آن جا می رود. زن از او می پرسد «سازمان می خواهد بداند آیا تو به سازمان بر می گردی یا نه» و قهرمانلو قاطعانه پاسخ می دهد «نه!» (ص117) سکوت حکمفرما می شود و ادامه می یابد
«خشکمان زده بود. این که از آنجا تکان نمی خورد این فکر را در من به وجود آورد که نکند چشم به راه تلفنی باشد. به راستی او داشت زمان کشی می کرد. ناگهان زنگ تلفن سکوت بی دلیل و بیهوده سنگین ما را شکست و خودش را با شتاب به تلفن رساند و گوشی را برداشت. نمی دانستم با که سخن می گوید. ولی شنیدم که گفت:
– می گوید نه!
دوباره سکوت. سپس شنیدم که نشانی خانه ام که در خیابان گرامی بود و محل کارم را به شخص ناشناس می دهد. در این جا بود که به سوی او دویدم. باصدایی بلند و پرخاشگونه پرسیدم:
– چرا آدرس مرا دادی؟
در صدایم نگرانی نهفته بود که او در جا پی برد. رنگش پرید و با بهت زدگی گفت:
– نه! نه! این غیر ممکن است!
پرخاش کردم:
– بله؛ ممکن است. دقیقاً همین است! هرچه زودتر باید از هم جدا شویم.
واژۀ کشتن بر زبان نیامده بود. ولی بر هیچ کداممان نهفته نبود که سازمان برنامۀ کشتن مرا در دستور گذاشته است. در آن جا بود دریافتم که چرا سیمین برای بار دوم به در خانۀ دوستم به دیدار من آمده بود. مأموریت داشت تا رهبری را از واکنش من و به طور کلی از زندگی من باخبر سازد.
شتابان خودم را به یک تاکسی رساندم تا از آن جا دور شوم. ترسم ازاین بود که آنها ممکن است در همان اطراف باشند یا هر آن سر برسند. بی اختیار به راننده تاکسی گفتم تجریش. گیج بودم، آشفته و پریشان احوال مغزم درست کار نمی کرد و اصلاً نمی دانستم باید چه کاری انجام دهم… در همین حال سردرگمی و گیجی بودم… راستی چرا می خواهند مرا بکشند؟ چگونه می خواهند مرا بکشند؟ با گلوله یا دشنه… در خواب یا بیداری…» (ص118-119)

قهرمانلو از ترس سازمان و کشته شدن توسط مجاهدین مدتی را با کارگران ساختمانی در دربند سر می کند «حکایت عجیبی بود. من می بایست هم از چنگ ساواک بگریزم و هم از سازمان رفیق کش. کسانی که قرار بود برای آرمانهای انساندوستانه بجنگند اکنون به صورت یک دار و دسته مافیایی درآمده بودند…» (ص129)
مدتی بعد مسعود دوباره با او تماس می گیرد و از او می خواهد که افراد جدیدی به سازمان معرفی کند. قهرمانلو می پرسد چرا باید کسی را به سازمانی معرفی کند که قصد کشتن او را داشته. مسعود ابتدا انکار می کند ولی بالاخره به شرط آن که قهرمانلو کسی یا کسانی را برای همکاری به سازمان معرفی کند، تایید می کند که سازمان قصد کشتن قهرمانلو را داشته. قهرمانلو می نویسد کشف این واقعیت که در سازمان «سلاح زور تنها علیه دشمن به کار گرفته نمی شود، برای دوستان نق زن، یا از نظر آنان ترسو، متزلزل یا هر بهانۀ دیگر» هم به کار می آید، (ص140)

«سرم را به دوران انداخته بود، چه می بایست بکنم؟ آیا مجاز بودم که با چنین سازمانی دوستی را ادامه دهم؟ و یاریش کنم؟ مهمتر، مجاز بودم آیا دوستی را به آنها معرفی کنم؟ توازن فکریم به هم ریخته بود و گم گشته راه می پیمودم. نه ممکن نیست یزدانی را به سازمان معرفی کنم. نه باعث ویرانی کس دیگری نخواهم شد. دور از شخصیت من است که با دوست چنین کنم. دوستم اما بچه که نیست از من هم بزرگتر است، آگاه است. فارغ التحصیل دانشگاه است. کارمند مهمترین شرکت دارویی ایران است. همیشه آرزو داشته است که به سازمان بپیوندد، خودش شعور دارد. مطمئناً او هم مثل من پس از مدتی واقعیت را درخواهد یافت. تازه از کجا معلوم که سازمان واقعیت شومی را که در یکی از اندامهایش رشد کرده جراحی نکند و از بین نبرد؟» (ص140)
با این «استدلال» است که قربانی مناسبات درونی سازمان، دوست قدیمی خود را به سازمان وصل می کند و به مسلخ می فرستد:

«یک هفته نگذشته بود که او را در خانه عباس دیدم. بنا نداشتم دربارۀ آنچه میان او و مسعود گذشته کنجکاوی به خرج دهم ولی او بی درنگ گفت که چیزی نمانده بود که به دامن پلیس بیفتم. از این سخنش جا خوردم. با شتاب پرسیدم: – چی؟ – مسعود از من خواست تا از فروشگاه فردوسی یا فروشگاه بزرگ، چیزی را بلند کنم….. وانمود کردم که آنچه به سر او آمده برایم تازگی دارد و از این که از او خواسته شده تا دست به دزدی بزند از خود شگفتی نشان دادم.» «روز شنبه به دفتر کارش درکمپانی داروگر زنگ زدم. مردی گوشی را برداشت و در برابر پرسش من گفت آقای یزدانی چند روز است در سر کارش نیست و گوشی را با شتاب گذاشت… 45 روزگذشت و از یزدانی خبری نشد.» (ص141)

(آموزش «دزدی» ظاهراً هنوز هم از شیوه های آموزش مجاهدین تازه کار است. مشغول نوشتن این مطلب بودم که رسانه های فرانسه، از جمله فیگارو اطلاع دادند پلیس فرانسه اعضای سازمان مجاهدین خلق را به دزدی گلدانهای گل از یکی از قبرستانهای پاریس متهم کرده است. به گزارش فیگارو، شخصی که هر هفته بر سر مزار شوهرش گلدان گلی می گذاشت متوجه شد که این گلدانها ناپدید می شوند. پس با استفاده از وسایل مدرن از قبیل دوربین‌ مدار بسته و تعبیۀ تراشه های (chips) کامپیوتری در گلدان، سارق گل تعقیب و معلوم شد این گلدانها‌ به ساختمان محل استقرار سازمان مجاهدین و خانم مریم رجوی منتقل می‌شود. سازمان مجاهدین البته گلدان دزدی را تکذیب کرده اند و آن را توطئه ای از جانب رژیم دانسته اند. این است لینک فیگارو:
http://www.lefigaro.fr/actualite-france/2014/10/01/01016-20141001ARTFIG00084-des-fleurs-volees-au-cimetiere-d-auvers-sur-oise-retrouvees-chez-la-resistance-iranienne.php)

قهرمانلو بالاخره هنگام خدمت سربازی در روز شنبه 17 آذرماه 1351 بازداشت می شود:
«من در سالن همگانی پادگان عشرت آباد تهران بر روی صندلی ام نشسته بودم. دوران آموزشی مقدماتی دو ماهۀ سپاه بهداشت را می گذراندم. در خود فرو رفته بودم و چندان متوجه پیرامونم نبودم که به ناگهان نام مرا از بلندگو خواندند و رشتۀ اندیشه هایم پاره شد. از جای خود برخاستم و به دفتر سرهنگ میرفخرایی که مسؤول آموزش پزشکان در حین خدمت بود رفتم. او مردی پنجاه ساله بود و چهره ای مهربان داشت. همان گونه که پشت میزش نشسته بود رو به من گرد و پرسید تو قهرمانلو هستی؟ – بله جناب سرهنگ. – پسرجان کاری کردی؟ – چه کاری؟ – منظورم کار سیاسیه. – نخیر. نگرانی را در چهرۀ مهربانش به خوبی حس می کردم. افسر ضد اطلاعات ارتش که به موازات من و چند گام به دور از من ایستاده بود و در حفظ این فاصله نیز کوشا بود از سرهنگ اجازه خواست تا مرا بازرسی بدنی کند. او رو به من کرد و با حالتی جدی از دور گفت: – جیبهایت را خالی کن!…» (ص142)

آنچه در دویست و اندی صفحۀ بعد می آید داستانی است آشنا که توسط زندانیان سیاسی – امنیتی رژیم گذشته به زبانهای مختلف بیان شده است و اگرچه ایرج قهرمانلو با زبان شسته رفته و پاکیزه خود روایتی خواندنی از رفتار بازجویان و شکنجه کنندگان و مقاومت خویش و دیگران به دست می دهد، اما این روایت دردناک هیچ تازگی ندارد. آنچه تازگی دارد گفتارهای درونی این قربانی دوجانبه است که مملو است از تضاد افکاری که شبانه روز، علاوه بر درد شکنجه و بازجویی، باید تحمل کند:
«باز شناختن پلشتیها دشوار نبود. بازشناختن پلشتی دوست بود که از توانم خارج بود. همین بود که مرا پریشان احوال ساخته بود. دوگانگی، دوگانگی، آخ دوگانگی چون خوره روحم را از درون می خورد. هم قاتل بودم هم مقتول. هم بازیگر صحنه هم تماشاچی، هم دوست و هم دشمن در یک زمان. سرشار از نیروی زندگی بخش بودم اما از دستم خون می چکید…. کوچکتر از آن بودم که بتوانم جلوی سقوط بزرگ را بگیرم. سازمان غول بزرگی بود که می رفت تا همه چیز را زیر پا له کند و من در برابر آن انسان کوچکی بودم که تنها می توانست تماشاچی این سقوط دردناک باشد…» (ص 202-203)

در زندان است که از سرنوشت سیمین مطلع می شود:
«روز 27 مرداد 1353، تیم میثمی و سیمین در خانه ای در خیابان شیخ هادی مشغول ساختن بمب بودند تا آن را فردای آن روز به مناسبت کودتای 28 مرداد کار بگذارند. در اثر اشتباه، بمب در دست میثمی منفجر می شود. او شدیداً مجروح می شود و هر دو چشمانش را از دست می دهد. در این جریان سیمین از یک چشم نابینا می شود. طبق دستور سازمانی، عضو مجروح را یا باید نجات داد یا کشت. سیمین دو اسلحه کمری را بر می دارد و می گوید برادر بکشمت؟ میثمی پاسخ می دهد نه نه نکش خواهر مرا به درون حوض بیانداز. سیمین او را به درون حوض می اندازد و از روی دیوار با اسلحه کمری فرار می کند ولی در خیابان توسط پلیس ساواک دستگیر می شود» (ص 217-218)
در حالی که بازجو خبر دستگیری سیمین را به قهرمانلو می دهد، فکر او جایی دیگر است:
«آخر چرا این بیخردان او را به خانه های تیمی کشاندند؟ چرا این بی اندیشگان آدمها را در جایی غیر از جایگاه اصلی شان و فقط به خاطر منافع کوتاه مدت استفاده می کنند» و با فریاد بازجو به خود می آید: «- مادر قحبه اگر همان بار اول حرفهایت را زده بودی اکنون نه تو این جا بودی و نه او.» (ص218)
ایرج قهرمانلو در بخشی از خاطرات خود با عنوان «رفیق کشی در درون سازمان تسلط جریان آنارکو- نیهلیستی با گرایشات لمپنیسم بر سازمان» می نویسد:
«پائیز سال 1354؛ این روزها خبرهای بدی از درون سازمان می رسید. این خبرها توسط خانواده ها که به ملاقات عزیزانشان می آمدند، و نیز از بندهای دیگر و همچنین زندانیها و سمپات هایی که به تازگی در رابطه با رویدادهای اخیر سازمان دستگیر شده بودند به دست می رسید. در ابتدا باور نکردنی بود. گمان برده می شد دست ساواک در کار است. ولی نه، درست بود، خیلی هم درست بود. بدبختانه آنچه را که من 3 سال پیش پیش بینی کرده بودم حالا رخ داده بود. خبر از این قرار بود که گویا با کشتن یکی از اعضای مذهبی، خدا را از درون سازمان برداشته بودند، ولی از خود خدا ساخته بودند. همچون همه خدایان، بیدل، بیرحم، و دشمن آزادی انسان. ولی ای کاش از خدا انسان می ساختند. انسانی که انسانها را دوست می دارد، دوستیها و پیمانها را پاس می دارد، انسانی که مهربان است، کسی را نمی ترساند و نمی کشد…» (ص249)
*
برای این که روشن شود مبانی ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق بر چه اساسی استوار شده است، چند عبارت زیر از محمد حنیف نژاد، بنیانگذار و تئوریسین اولیۀ سازمان نقل می شود:
«کتابهایی که مطالعه کرده‏ام، عبارتند: از راه طی شده، خدا در اجتماع، بی‏نهایت کوچکها، ذرۀ بی‏انتها، کار در اسلام، اسلام و قرآن راشد، تفسیر پرتوی از قرآن، اقتصاد کشورهای توسعه نیافته… ویتنام در آتش، تحلیل انقلاب الجزایر، حقوق بین الملل، نهج البلاغه فیض الاسلام… ما حدود سه سال و نیم با عده معدودی مطالعه می‏ کردیم و سپس تا سال 47 تعداد افراد ما بیشتر شد … ابتدافقط قرآن و گاهی هم نهج البلاغه می ‏خواندیم و برای بالا بردن سطح اعتقادات افراد از کتابهای آقای مهندس بازرگان و طالقانی ‏استفاده می‏کردیم… ما برای وارد شدن به نظریات مارکسیست‏ها، کتابهای آنها را هم مطالعه می‏کردیم.» (نهضت امام خمینی، ج 3، ص 558 – 557 از پرونده حنیف نژاد)
«بدون آشنایی با فرهنگ انقلابی عصر حاضر، درک عظمت آیات قرآن هیچ ممکن نیست.» در این جا حتماً کتب زیر را بخوانید: کتابچه سرخ، امپریالیسم و کلیه مرتجعین تاریخ ببر کاغذی هستند، دو نوع همزیستی مسالمت‏آمیز به کلی متضاد.» (کتاب راه انبیاء یا راه بشر، 96. هر سه‏کتاب از مائو است. )
* کتاب اساسی دیگر مجاهدین تکامل نام داشت که کار علی میهن دوست بود و در آن «راه خدا» و «راه تکامل» یکی دانسته شده است. بینش مارکسیستی و تطبیق بزرگان این نهضت با «مؤمنین» و «کسانی که در راه خدا گام بر می دارند» آشکار است. حنیف نژاد در راه انبیا نوشته بود: منظور از مؤمنین در آیۀ سوم سورۀ جاثیه ]=حجرات[ ‏چیست؟ از نگاه اول چنین به نظر می‏رسد که منظور، مؤمنین مسلمان باشد، در حالی که چنین نیست؛ زیرا با در نظر گرفتن آیات‏بعدی مخاطب این آیات ضمناً کسانی هستند که ایمان به خدا ندارند.(راه انبیا، ص 27 )

به علاوه می دانیم جزوۀ «شناخت» که پایه و بنیان ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق بوده، از همان زمان تهیه، سه روایت مختلف داشته است: روایت سوم، روایتی بوده است برای عموم مردم و علاقه مندان و پیوستگان جدید به سازمان؛ روایت دوم، روایتی که برای اعضای سازمان و در بحثهای سلولهای درون سازمانی مورد استفاده قرار می گرفته، و روایت اول، روایتی که در اختیار رهبران سازمان بوده است. بعدها وقتی در سال 1354 «بیانیۀ تغییر مواضع» از سوی سازمان مجاهدین خلق اعلام شد، این موضوع هم فاش گردید که اساس ایدئولوژیک سازمان مجاهدین از اصل بر اندیشه های مارکسیستی استوار بوده است. سید کاظم موسوی بجنوردی بنیانگذار «حزب ملل اسلامی» در خاطرات خود با عنوان مسی به رنگ شفق از گفتگوی خود با مسعود رجوی در زندان چنین نوشته است:

«مجاهدین خلق رسم شان بر این بود که هر کس تازه وارد بند می شد، فوراً برایش یک رابط تعیین می کردند و در زندان نیز خیلی تشکیلاتی برخورد می کردند. برای من هم رابطی تعیین کردند که جز مسعود رجوی کس دیگری نبود. من حدس می زدم که بالاخره مسعود به سراغ من خواهد آمد و حدسم درست بود. من به مسعود رجوی گفتم: «نشریات تان را بیاورید، من ببینم» ایشان رفت و جزوۀ «شناخت» را آورد. من اجمالاً آن را مطالعه کردم و دیدم که طابق النعل بالنعل یک جزوۀ مارکسیستی است و شرح و بسط همان اصول دیالکتیک است.
من با مارکسیسم – لنینیسم از نوجوانی به خوبی آشنا بودم؛ فوراً متوجه شدم که قضیه از چه قرار است؛ یکی دو ساعت بعد مسعود شتابان آمد، گویا شنیده بود که من مارکسیسم را خوانده ام؛ خودش پیش دستی کرد و گفت: «آقای بجنوردی، جزوۀ تئوری شناخت را که خدمتتان دادم، در واقع همان منطق دیالکتیک است» خندیدم و گفتم: «بله فقط مثالهای شان عوض شده است.» شروع کرد به بحث و پس از فصل مشبعی که دربارۀ علم صحبت کرد گفت: «از نظر ما مارکسیسم لنینیسم علم است، علم اجتماع و علم مبارزه است، درست مثل قوانین فیزیک، ربطی به دین و اسلام ندارد. ما نمیتوانیم بگوییم فیزیک اسلامی یا فیزیک سرمایه داری، فیزیک فیزیک است و قوانین خودش را دارد. مارکسیسم هم همین طور!»
گفتم: «البته من با نظر شما موافق نیستم، چون مارکسیسم یک نظریه است قابل رد و تحلیل است و قطعیت قوانین فیزیکی را ندارد». بحث ما در همین جا پایان یافت.» (ص ۱۴۷)
شاید از همین جهت است که اجازه نمی داده اند جزوه هایشان نزد کسی بماند:
«یک بار به مسعود رجوی گفتم که بازهم از جزوه های خودشان به ما بدهد. او هم این جزوه ها را می داد و پس از آن که می خواندم پس می گرفت. من پیشنهاد کردم که یک نسخه از این جزوه ها پیش من باشد، بلافاصله پاچۀ شلوارش را بالا زد و گفت: «ببین آقای بجنوردی، من وقتی یک کار برخلاف اصول تشکیلاتی می کنم، خودم را تنبیه می کنم و با سیگار می سوزانم، این خلاف اصول تشکیلاتی ماست که جزوه پیش شما باشد. بهتر است در یک جا نزد خودمان مخفی باشد و هر وقت خواستید می دهیم تا بخوانید!» (ص ۱۴۸)
***
به نظرم خواندن این کتاب برای همه کسانی که تصور می کنند سازمان مجاهدین خلق بر اثر شکست در کسب قدرت اجتماعی و دولتی در سالهای بعد از انقلاب اسلامی، در مسیری افتاده که شاهد آن هستیم و به هیچ نوع اخلاق و اصول، جز کسب قدرت به هر وسیله، پایبند نیستند، ضروری ست. با خواندن این کتاب در می یابیم که عدم احترام به مردم، و به ویژه به زنان، از ابتدا ذاتی این گروه بوده است. و رهبران آن از مجید شریف واقفی و رضا رضایی گرفته تا بهرام آرام، زن را فقط وسیله دفع شهوت و پیشبرد اهداف خویش می دانسته اند؛ و «انضباط حزبی» یا «قاطعیت انقلابی» نام مستعاری بوده است برای ابزار سازی آدمها – اعم از خودی و غیر خودی. بنابراین در سالهای شکست هیچ نوع دگردیسی اساسی در این سازمان روی نداده و فقط کیش شخصیت جنبۀ وحدانیت پیدا کرده و همه متوجه شخص «رهبر» شده است، و امروز هم همچنان گذشته، همۀ کسانی که به درگاه مقدس رهبران آن سر تعطیم و کرنش فرود نمی آورده اند، «مرتد» و «خائن» و «بریده» و «تواب» بوده اند و مال و جانشان مباح.


با وجود دهها کتاب وصدها مقاله ای که در شصت و پنج سال اخیر درباره دکتر مصدق و زندگی سیاسی او – به ویژه دوران نخست وزیری و سقوط او – منتشر شده، هنوز هم بسیاری از مطالب گفته نشده است.
DrMossadegh02
به طور مثال اخیراً بخشهایی از یک نامه دکتر مصدق به سفیر کبیر اتحاد جماهیر شوروی در تهران (سال 1323) در اینترنت منتشر شده که حاوی مطالب تاریخی مهمی است. از جمله این که حتماً تا سالها عموم مردم نمی دانسته اند که دکتر مصدق در دوران نمایندگی مجلس شورای ملی – دست کم در همین موردی که در این نامه مطرح شده – با سران و رهبران اتحاد جماهیر شوروی درباره یکی از طرحهای «ابتکاری» خود – قبل از ارائۀ آن به مجلس شورای ملی – مشورت و رایزنی کرده بوده است.

بر اساس این نامه که متن کامل آن در کتاب «موازنۀ منفی»، شامل مکتوبات و سخنرانیهای دکتر محمد مصدق (حسین کی استوان، بدون تاریخ، صفحات 241 – 245) منتشر شده، دکتر مصدق در زمانی که نماینده مجلس شورای ملی بوده، و بعد از تصویب قانون عدم اعطای امتیاز نفت به کشورهای خارجی (که دکتر مصدق خود را مبتکر آن معرفی می کند)، ظاهراً توسط یکی از اعضای حزب توده پیامی از سفیر کبیر شوروی در تهران دریافت می کند، که پاسخ آن را در تاریخ 22 اسفند 1323 طی نامه ای به ماکسیموف سفیر کبیر اتحاد جماهیر شوروی می فرستد. دکتر مصدق در همین نامه به روشنی نوشته است که طرح ابتکاری خود را، پس از اطمینان از موافقت اتحاد جماهیر شوروی با آن، در مجلس شورای ملی مطرح کرده بوده است. دکتر مصدق می گوید قبل از ارائۀ طرح، توسط یکی از اعضای فراکسیون حزب توده در مجلس، نظر رهبران شوروی را در این باره استعلام کرده و موافقت آنان را از طریق یکی از نمایندگان حزب توده در مجلس دریافت کرده بوده است. این نامه در مطبوعات بیشمار آن دوره منتشر نشده و گمان من بر آن است که نامه هم – همچون پیام دکتر مصدق و پاسخ آن از سوی سران شوروی – به صورتی محرمانه بوده است. و البته برای درک همه جنبه های مستتر در نامۀ دکتر مصدق به سفیر کبیر اتحاد شوروی، باید به نطقهای ایشان در همان موقع و در همین زمینه در مجلس شورای ملی هم مراجعه کرد تا نانوشته های لابلای سطور این نامه هم خوانده شود.
(تمام تاکیدها با حروف سیاه از من است)
این است متن کامل این نامه:

«جناب آقای ماکسیموف سفیر کبیر دولت اتحادجماهیر شوروی پیغام جنابعالی توسط یکی از هموطنان به این جانب رسید و با این که تاکنون درک زیارت جناب عالی را ننموده ام از لحاظ سمتی که در ایران دارید و احترام دولت متبوع شما اجازه می خواهم که از تأخیر عرض جواب که علت آنکسالت و پیشامدهای ایام اخیر بوده است کتباً توضیحاتی عرض کنم تا در نقل قول تحریفی نشود و عرایض اینجانب بدون تغییر به آن جناب برسد.
راجع به نفت شمال که ابتکار پارلمانی اینجانب موجب بد بینی و دلتنگی مامورین اتحاد جماهیر شوروی گردید و حتی رادیوی مسکو اِسناداتی به اینجانب داد که استحقاق آن را ندارم لازم است عرض کنم که به دلایل تاریخی و تجربیات تلخی که از امتیازات داریم موکلین من اصولاً با هرگونه امتیازی که راجع به منابع ثروت مملکت به داوطلبان غیر ایرانی در قلمرو ایران داده شود خوشبین نیستند و در جلسه 19 مردادماه 1323 که به طور ناگهان دولت برای سؤال بعضی از نمایندگان راجع به مذاکرات امتیاز نفت با شرکتهای آمریکایی به مجلس آمد و یکی از اعضای فراکسیون حزب توده چنین اظهار نمود: «بنده و رفقایم با دادن امتیازات به دولتهای خارجی به طور کلی مخالفیم همان طور که ملت ایران توانست راه آهن خود را احداث کند یقین دارم که با کمک مردم و سرمایه داخلی ما می توانیم تمام منابع ثروت این مملکت را استخراج کنیم.» چون این بیان مطابق فکر من بود لازم دانستم در این باب مطالعاتی عمیق کنم و از روی مدارک نظریات خود را مستدلاً در مجلس بیان نمایم بنابراین مشغول طرح لایحه ای شدم برای این که هر وقت پیشنهاد امتیاز شرکتهای امریکایی در مجلس مطرح شود از آن استفاده نمایم. خوشبختانه ورود آقای کافتارادزه به تهران سبب شد که داوطلبان امریکایی از پیشنهاد خود صرف نظر کنند، و فرصتی به دست نیامد که نظریات خود را در موضوع معادن نفت ایران در مقام مخالفت با شرکتهای امریکایی بیان نمایم. وقتی که مباحثه بین جناب ایشان و کابینه ساعد علنی شد بسیار متاسف شدم از این که به دوستی ایران و شوروی که برای ایرانیان عوضی ندارد خللی برسد و از محبوبیتی که اتحاد جماهیر شوروی در اثر رویه قابل ستایش ارتش سرخ تحصیل کرده اند بکاهد چون معتقدم که اتحاد جماهیر شوروی حق بزرگی بر ما دارد وما را از مخاطره حیاتی نجات داده است میل نداشتم ترتیبی پیش آید که از امتیاز شوروی در مجلس عنوان بشود و این جانب از نظر مخالفت نظریاتی اظهار نمایم این بود که برای جلوگیری از چنین حادثه ای در جلسه هفتم آبان 1323 مجلس شورای ملی نطق خود را ایراد نمودم و برای این که راهی برای مذاکره باز شود طرحی اتخاذ و خاطر نشان نمودم که مخازن نفتی ما بدون این که امتیازی داده شود مورد استفاده صنایع شوروی واقع گردد.
این جانب به این ترتیب تکلیف نمایندگی خود را ادا کردم و از این حیث وجدانم آرام بود و از قبول مقام نخست وزیری که در آن موقع با اکثریت قریب به اتفاق به من تکلیف کردند امتناع نمودم و برای عدم قبول دلایلی داشتم که همان وقت اعلام نمودم اما قبول بفرمایید رعایت دوستی ایران و شوروی و ملاحظه ای که مبادا با عقاید صریحی که نسبت به مسألۀ نفت اظهار کرده بودم روابط بین دو کشور را دچار بحران کنم در تصمیم من بی اثر نبوده است- درعین حال از وقتی که کابینۀ وقت ساقط شد در این اندیشه بودم که کمک مؤثری در حل مسالمت آمیز اختلاف کنم. اطلاع داشتم که می خواهند قانونی از مجلس بگذرانند که هرگونه مذاکره در موضوع نفت ایران تا مدتی بعد از خاتمه جنگ موقوف و ممنوع باشد تشخیص من این بود که مبتکرین این فکر می خواهند باب مذاکره [با اتحاد شوروی] را مسدود کنند. در قبال این زمینه به نظرم رسید از یکی از نمایندگان مجلس که با محافل شوروی ارتباط داشت نظریات دولت شوروی را استفسار کنم که اگر برای معاملۀ انحصاری خرید نفت حاضر باشند موقع مذاکرات در برنامۀ دولت پیشنهاد کنم و دولت آن را جزو برنامۀ خود نماید و وقتی که [آن نماینده مجلس مربوط به محافل شوروی] پس از مراجعه به مقامات شوروی اطمینان داد که شما فقط طالب محصول نفت ایران هستید و کیفیت تحصیل آن برای شما فرق نمی کند هنگام شور در برنامۀ کابینه بیات در جلسه هفتم آذرماه 1323 مجلس شورای ملی در ضمن نطق خود طرحی که در مجلس قابل قبول باشد و بتواند منظور ما را که مبتنی بر افکار عمومی ایران است و نظریات شما هر دو را تامین کند تهیه نمودم که منابع معدنی نفت به دست ایرانی استخراج شود و از این رو ماده اول طرح من اعطای امتیاز را به هر یک از دول یا شرکتهای خارجی منع می کند و بر طبق ماده دوم دولت می تواند با هر دولتی که طالب انحصار خرید نفت باشد و طرز استخراج آن داخل مذاکره شود و با اطلاع مجلس شورای ملی قراردادی که مقتضی باشد منعقد نماید و بسیار خوشوقت بودم که کار بغرنجی که مملکت را دچار تشنج کرده بود به این ترتیب تمام و به دوستی ایران و شوروی خدمتی توانستم بکنم ولی وقتی دانستم که مامورین دولت شوروی اهمیت طرح ما را درک نکرده اند و از آن نتوانستند استفاده کنند بلکه تظاهراتی در اطراف آن نمودند که قهراً به مقام معنوی اتحاد شوروی در ایران و بلکه در تمام مشرق ممکن است لطمه بزند و موجب مسرت سایر دول شود بسیار متأسف شدم.
جناب آقای سفیر! امیدوارم که نفرمایید من به مقام و موقعیت شما بیش از خودتان علاقه مندم.
علاقه من به موفقیت شما از نظر مصالح ایران است و چنانچه در مجلس علناً اظهار داشتم گذشته شما ثابت کرده که هر وقت دولت شوروی از صحنه سیاست ایران غایب شده روزگار ایران تباه شده است. تصدیق بفرمایید که قلوب ملت ایران از معادن نفت کافی تر است که در آن می توانید استخراج محبت نمایید.
اگر رویۀ پسندیده ای که بعد از اشغال ایران ارتش شما و مامورین شما اتخاذ نموده اند تعقیب و قلوب مردم را بیش از پیش مسخر کنید و فریب القائات سخن چینان را نخورید بین دولتین همکاری و حسن تفاهمی ایجاد خواهد نمود که بازار کسانی که از سوء تقاهم می خواهند استفاده کنند از رواج می افتد و شما که برای حق و عدالت شمشیر از میان کشیده اید و در ایران خود را طرفدار حق نشان داده اید صلاح نیست که غیر از این رویه دیگری اتخاذ فرمایید و مطمئن باشید که با تغییر این رویه جامعه را شیفته خود خواهید کرد.
جناب آقای سفیر! من به به شما این عرایض را می کنم لازم نمی دانم که از کاریر سیاسی خود چیزی عرض کنم. همینقدر می توانم اظهار کنم که در تمام دورۀ زندگی مصلحت ایران را با هرچیز نتوانستم عوض کنم و هیچ عاملی نتوانسته است مرا از صراط مستقیم منحرف کند. از هر چیز صرفنظر کردم که با بیدادگری مبارزه کنم حبس و تبعید شده و حتی مواجه با مرگ گردیده ام و تمام این مشقات به عقاید راسخ من نتوانسته است خللی واردکند. من ایران را دوست می دارم همان طوری که شما خاک اتحاد شوروی را دوست دارید.
باور بفرمایید که آنچه تا کنون در مجلس گفته ام و هرقدمی که برداشته ام هیچ محرکی جز ایمان و علاقه ای که به کشور خود دارم نداشته ام.
عقاید سیاسی خود را ، مخصوصا در قسمت سیاست خارجی ایران در مجلس علنا بیان کرده ام و تکرار آن را در اینجا زاید می دانم و فقط می خواهم به شما اطمینان بدهم که آنچه در زمینه عقاید خود گفته ایم ندای ایمان و صدای قلب من است و هرکس که بخواهد در رویه من تاثیرکند فقط با یک عملی که به معتقدات من نزدیک باشد می تواند مرا شیفته خود سازد.
واما راجع به معرفی شخصی که اینجانب را از موافقت شما با فرمول نفت مطمئن ساخت و یکی از اعضای فراکسیون توده است ، چون به او قول داده ام که نام او را نزد ثالثی افشا نکنم از معرفی او به کسی که حامل پیغام بود خودداری کردم ، لیکن از خود شما نمی توانم پنهان کنم چون طرف قضیه هستید و او به نام شما توضیحاتی به من داده است . بنابراین اگر یکی که آشنا به زبان فارسی یا فرانسه باشد به من مراجعه کند او را معرفی خواهم کرد. در خاتمه تمنا دارم احترامات فائقه مرا قبول فرمایید.دکتر محمد مصدق»

و چند نکته و سوال :
1 – دکتر مصدق در همین نامه تصریح می کند که طرح ممنوعیت فروش نفت ایران به کشورهای خارجی تا پایان جنگ اصالتاً از سوی نمایندگان دیگری در مجلس شورای ملی مطرح بوده، و چون وی اطلاع یافته که «می خواهند قانونی از مجلس بگذرانند که هرگونه مذاکره در موضوع نفت ایران تا مدتی بعد از خاتمه جنگ موقوف و ممنوع باشد»، برای این که ممنوعیت اعطای امتیاز نفت دامن اتحاد جماهیر شوروی را نگیرد، بعد از مشورت من غیر مستقیم با مقامات شوروی از طریق حزب توده – تصمیم گرفته است «ابتکار» به خرج دهد و بندی بر قانون ممنوعیت اعطای امتیاز نفت بیفزاید که بر اساس آن اتحاد جماهیر شوروی بتواند با تقاضای خرید «انحصاری» نفت، به اصطلاح، عدم اعطای امتیاز را دور بزند و با عنوان دیگری نفت مورد نیاز خود را دریافت کند.
سابقۀ امر به این ترتیب است که ابتدا ممنوعیت اعطای امتیاز اکتشاف و استخراج نفت به کشورها و داوطلبان خارجی از سوی ساعد مراغه ای – نخست وزیر وقت ایران – مطرح شد. در حالی که از اوایل سال 1323 گفتگوهایی میان دولت ایران و برخی شرکتهای خارجی درباره استخراج نفت انجام گرفته بود، با آمدن هیات اقتصادی شوروی به ریاست کافتارادزه به ایران در بیست و چهارم شهریور 1323، بحث درباره نفت و اعطای امتیاز به کشورهای خارجی در مطبوعات بالا گرفت و بالاخره بعد از سه هفته، ساعد در روز شانزدهم مهرماه 1323 در جلسه خصوصی مجلس شورا اعلام کرد که «هیأت دولت تصمیم گرفته است که موضوع اعطای امتیاز نفت تا خاتمه جنگ جهانگیر و معلوم شدن وضعیت اقتصادی جهان مسکوت بماند.» (مذاکرات مجلس شورای ملی، 16 مهر 1323)
موضع دولت ساعد در این باره به شدت از سوی مطبوعات حزب توده مورد حمله قرار گرفت که چرا بعد از تقاضای دولت شوروی برای گرفتن امتیاز نفت شمال، دولت تصمیم گرفته است تا پایان جنگ به هیچ کشوری امتیاز ندهد، در حالی که قبل از تقاضای شوروی دولت ایران مشغول مذاکره با شرکتهای آمریکایی در همین زمینه بوده است.
روز بیست و هفتم مهر ساعد به این اعتراضات پاسخ گفت و تایید کرد که مذاکراتی با شرکتهای انگلیسی و امریکایی برای استخراج نفت شمال در جریان بوده است، ولی هیات دولت – قبل از آمدن هیات شوروی و تقاضای امتیاز توسط آنان – در تاریخ 11 شهریور، «تصمیم گرفته شد که قبل از روشن شدن اوضاع اقتصادی و مالی دنیا و استقرار صلح مطالعه اعطای هیچگونه امتیاز خارجی مقتضی و ضروری نمی باشد. دو هفته پس از اتخاذ این تصمیم جناب آقای کافتارازذه…. به تهران آمده و در باب تقاضای امتیاز نفت….با این جانب مذاکره نمود…» (مذاکرات مجلس شورای ملی، 27 مهر 1323)
یادآوری این نکته نیز ضروری است که دولت ساعد درباره امتیاز نفت، همان پاسخی را که به شوروی داده بود، به آمریکا هم داد. دولت آمریکا در جواب ساعد نوشت: «دولت ایران دولتی است مستقل و در معاهدات خود آزاد.» (گذشته چراغ راه آینده، صفحۀ 197)
کافتارادزه معاون وزارت امور خارجه شوروی که برای گرفتن امتیاز نفت در تهران به سر می برد، در یک کنفرانس مطبوعاتی در سفارت شوروی در تهران، به شدت به تهیه کنندگان لایحه منع اعطای امتیاز نفت حمله کرد و گفت: «تصویب لایحۀ منع مذاکرات در مورد امتیاز نفت نتیجه فشار دشمنان دوستی ایران و شوروی از قبیل ساعد و سید ضیاء و سایرین» است و افزود تصویب این لایحه با وجود امتیازات خارجی دیگر در کشور وفق نمی دهد.
کافتارادزه در واکنش به تصمیم نخست وزیر ایران همچنین گفت: «دولت اتحاد جماهیر شوروی در نظر دارد امتیاز نواحی آذربایجان شمالی (کذا فی الاصل!) و گیلان و مازندران و قسمتی از ناحیه سمنان و چند ناحیه از خراسان شمالی (!) را تحصیل نماید… ولی چنانچه معلوم است ]دولت ایران[ تصمیمی مبنی بر این که مطالعه واگذاری امتیاز را به دولت شوروی تا پایان جنگ موقوف سازد اتخاذ نموده که در حقیقت رد پیشنهاد می باشد. این جانب باید صراحتاً و به طور آشکار اظهار نمایم که تصمیم فوق در محافل شوروی کاملاً به طور «منفی» تلقی گردیده است… دولت جناب آقای ساعد بوسیلۀ اتخاذ چنین رویه ای در باب دولت شوروی و راه تیرکی مناسبت بین دو کشور قرار گرفته است.» (گذشته چراغ راه آینده، ص 196) این نکته را هم بیفزایم که در آبان سال 1323 استانهای شمالی ایران همه در اشغال ارتش سرخ بودند، و انتشار هرگونه نشریه ای – به جز نشریات وابسته به حزب توده ایران – در تمام آن مناطق اوسط ارتش سرخ ممنوع شده بود.
[همان موقع سید ضیاء الدین طی نامه سرگشاده ای خطاب به رهبران شوروی و کافتارادزه نوشت «این که می فرمایید عمل مجلس در تصویب لایحه قانون منع مذاکرات درباره امتیاز اشتباهی به شمار می رود، با نهایت ادب خاطر ایشان را متذکر می سازم که تشخیص این اشتباه از صلاحیت هر بیگانه ای خارج و فقط مجلس شورای ملی ایران صلاحیت اتخاذ هر تصمیمی را که مقتضی بداند دارا می باشد.»]
سه روز بعد از اظهارات کافتارادزه، حزب توده ایران تظاهرات بزرگی در دفاع از اعطای امتیاز نفت شمال به شوروی راه انداخت که بنا به گزارش مطبوعات آن دوره، توسط «تانکها و سربازان شوروی» حمایت می شد و در آن تظاهرات حملات موهنی به نخست وزیر ایران صورت گرفت.
دو روز بعد از این تظاهرات، دکتر مصدق طی نطقی در مجلس، بدون اشاره به آنچه در تهران گذشته بود، به شدت به رضاشاه حمله کرد و لغو امتیاز دارسی و جانشینی آن با امتیاز 1933 را خیانتی عظیم خواند و در دفاع از شوروی و ارتش سرخ گفت: «این مقام شامخی که امروز دولت شوروی در عالم سیاست به دست آورده تمامش مرهون دلیری نظامیان نیست بلکه قسمت مهم آن مربوط به توجهات عمومی و افکار جهان است. یک روز در این مملکت علمدار آزادی انگلیس بود و سفارت انگلیس در این شهر حکم مسجد شده بود. امروز دولت شوروی علمدار آزادی شده ولی معلوم نیست که سفارت آن دولت هم حکم مسجد می شود یا نمی شود. دولت انگلیس هیچ وقت نگفت که چون سیاست دولت روسیه تزاری در ایران از سیاست انگلیس سر است با دولت ایران قطع رابطه می کنیم تا تعادل سیاسی برقرار شود – دولت انگلیس پی به علت برد و علت را برطرف نمود معلول هم از بین رفت. دولت انگلیس دانست که باید به آزادیخواهان همراهی کند تا مرتجعین جیره خوار بانک استقراضی روسیه از بین بروند. این بود که برای پیشرفت سیاست خود علم مشروطیت را بلند کرد. دولت شوروی هم اگر می خواهد به مقصود برسد و در ایران موازنۀ سیاسی برقرار شود، برای عدم توجه دولت به امتیاز نفت نباید قطع رابطه کند زیرا این کار جنبۀ شخصی دارد و از وجاهتی که تا کنون کسب نموده است می کاهد. اگر دولت ساعد رفت و دولت دیگری هم نخواست موافقت کند با آن دولت چه خواهد کرد؟ … هیچ وطن پرستی نخواهد گفت که با دولت ساعد برای این که به شرکتهای خارجی و دولت شوروی امتیاز نداد مخالفم.» (مذاکرات مجلس شورای ملی، هفتم آبان 1323)
دکتر مصدق پس از این اظهارات این پیشنهاد را به مجلس شورای ملی ارائه داد: «دولت اتحاد جماهیر شوروی به نفت احتیاج دارد و دولت ایران هم در عالم مجاورت نباید نفت خود را با دیگران معامله کند. من تصور می کنم که در این مجلس چنین پیشنهادی بگذرد یعنی دولت ایران متعهد شود که در مدت معلوم در قرارداد مازاد نفت معادن شمال را به نرخ متوسط بین المللی به دولت شوروی بفروشد، برای استخراج معادن نفت شمال هم با شرکت سهامی بین المللی که برای اتباع ایران و سایر دول سهمی در آن معلوم کنند با شرکت سهامی مختلط ایرانی که اسهام آن را دولت و ملت ایران قبول کنند تشکیل شود. بدیهی است هر شرکتی بیش از سود سرمایه چیزی نمی برد بنابراین دولت شوروی که سرمایه ای نیاورده و زخمتی تحمل ننموده تا مدت قرارداد از نفت ایران استفاده و رفع احتیاج می کند. من عرض نمی کنم راهی که به نظر من رسیده یگانه راه و غیر آن طور دیگری نمی شود کرد. غرض این است پیشنهادی که دولت شوروی می کند در مصالح مملکت باشد و از مجلس بگذرد.» (همانجا)
2 – خلیل ملکی در هشتم فروردین 1324، در واکنش به پیشنهاد دکتر مصدق به شوروی، این که چرا شوروی پیشنهاد دکتر مصدق را نپذیرفت، و تایید سیاست «موازنۀ مثبت» در ایران، در روزنامۀ رهبر از انتشارات حزب توده نوشت: «از آنجایی که در بحث و انتقادات اغلب از ما راجع به سیاست خارجی حزب توده و نظریۀ آن حزب راجع به امتیاز نفت سوالاتی می شود یک بار دیگر عقیده خود را راجع به این مسأله به طور خلاصه بیان می نماییم. البته هدف ما این است بالاخره ایران بتواند کلیه منابع خود را به دست خود استخراج نماید. ولی در سیاست باید واقع بین بود. ما بارها گفته ایم که به دست این دولتها و مجلسها نمی توان نفت استخراج نمود. مادامی که دستگاه حکومتی ایران به طور کامل از سیاست یکجانبه تصفیه نشده، ملت ایران برای خنثی کردن آن باید از سیاست جهانی استفاده نماید و از سیاست ضد استعماری شوروی حداکثر استفاده را عملی سازد. بنابراین تا موقعی که ایران قادر به الغاء کلیه امتیازات نگردیده و برای این که در ضمن عمل خود را از لحاظ فنی و سیاسی مهیای لغو امتیازات نماید نه فقط ضرری ندارد بلکه لازم است که با علاقه مند نمودن دولت شوروی به روابط اقتصادی و تجارتی در ایران بتواند سیاست موازنه را آن طوری که باید عملی نماید… فروختن نفت به شوروی یعنی گرفتن قرضه از آن دولت آن طوری که آقای دکتر مصدق پیشنهاد نموده اند با دادن امتیاز از نظر اقتصادی فرقی ندارد به این معنی که اگر دادن امتیاز نفت به شوروی منافی استقلال ما باشد، گرفتن قرضه به عنوان نفتی که به دست دولتهای بیات باید استخراج شود خطرناکتر از اولی خواهد بود. آنهایی که در مسائل اقتصادی و سیاسی مطالعه دقیق دارند می دانند که برای ممالک کشورگشا امتیاز با قرضه دادن فرق اصولی ندارد. حتی در بعضی موارد دولت کشورگشا با دادن قرضه می تواند فشار بیشتری بیارد تا با تحصیل امتیاز. ولی چون شوروی سیاست کشورگشایی ندارد پیشنهاد قرضه آقای دکتر مصدق را استقبال نکرد.» (رهبر، مورخ 8 فروردین 1324، به نقل از گذشته چراغ راه آینده، صفحات 214 – 215)
چند سوال در این جا مطرح می شود. نخست آن که خلیل ملکی بحث گرفتن قرضه – به عنوان پیشنهاد دکتر مصدق به شوروی – را از کجا آورده؟ در نامۀ دکتر مصدق به ماکسیموف اشاره ای به قرضه نیست. آیا موضوع قرضه از شوروی، در پیام های رد و بدل شده میان دکتر مصدق و سران شوروی از طریق حزب توده مطرح شده، و خلیل ملکی به عنوان عضو ارشد این حزب از آن آگاهی یافته است، یا نامه و اسناد دیگری هم در این باره موجود است؟ دوم این که آیا «عدم استقبال» یا مخالفت سران شوروی با پیشنهاد دکتر مصدق درباره قرضه، باعث شده که این موضوع در لایحۀ «ابتکاری» دکتر مصدق آورده نشود؟ سوم این که چرا دکتر مصدق و حزب توده در آن زمان به جای بحث درباره گرفتن قرضه از شوروی یا فروش نفت به آن، یا ایجاد توازن مثبت و موازنه سیاسی، خواهان الغای امتیاز نفت جنوب نشدند؟ چه چیزی در آن زمان مانع این تقاضا بود؟
3 – دکتر مصدق می گوید که گذشته ثابت کرده «هر وقت دولت شوروی از صحنۀ سیاست ایران غایب شده روزگار ایران تباه شده است.» این نظر درست در زمانی مطرح شده که ارتش سرخ پنج استان شمال کشور را در اشغال خود داشته و از جمله اجازه انتشار هیچ نشریه ای به جز نشریات وابسته به حزب توده در آن سامان را نمی داده است و مشغول ایجاد گروههایی بوده که بعد از ترک ایران (بر اساس قرار داد متفقین با ایران) به عنوان ستون پنجم خویش باقی بگذارد، که گذاشت.
دکتر مصدق بدون توجه به این نقش، به تمجید و تحبیب ارتش سرخ در ایران می پردازد که: «وقتی که مباحثه بین جناب ایشان [کافتارادزه] و کابینه ساعد علنی شد بسیار متاسف شدم از این که به دوستی ایران و شوروی که برای ایرانیان عوضی ندارد خللی برسد و از محبوبیتی که اتحاد جماهیر شوروی در اثر رویه قابل ستایش ارتش سرخ تحصیل کرده اند بکاهد چون معتقدم که اتحاد جماهیر شوروی حق بزرگی بر ما دارد وما را از مخاطره حیاتی نجات داده است… .» (؟)
4 – فرض کنیم که منظور دکتر مصدق از خدمت اتحاد جماهیر شوروی به ایران، لغو امتیازاتی بوده است که بعد از پیروزی انقلاب بلشویکی (حدود 25 سال قبل از نامۀ دکتر مصدق به سفیر کبیر اتحاد شوروی) توسط لنین انجام شد. آیا می شود پرسید که پافشاری دولت اتحاد شوروی برای دریافت امتیاز نفت شمال ایران، به استناد امتیاز انگلیس در نفت جنوب ایران، چه وجه تشابهی با سیاست لنین در آغاز انقلاب بلشویکی داشت؟ و دکتر مصدق چگونه سیاست استعماری انگلستان را از سیاست استعماری شوروی در دوران مورد بحث از هم تفکیک می کرده است؟ تا جایی که به عقل بنده می رسد، همان طور که خلیل ملکی هم اشاره کرده، این را می گویند «سیاست موازنۀ مثبت»، که اگر استعمارگری از حقی برخوردار شد، دیگر استعمارگران نیز خود را محق به آن یا حقوق مشابه آن می دانند. و تفاوتی عظیم وجود دارد میان این سیاست با آنچه بعدها دکتر مصدق از آن با عنوان سیاست «موازنه منفی» (صحیح: «موازنۀ عدمی») یاد می کرد.
5 – این گفته دکتر مصدق که با سخنرانی 7 آبان در مجلس «این جانب به این ترتیب تکلیف نمایندگی خود را ادا کردم و از این حیث وجدانم آرام بود» اشاره به کدام تکلیف دارد؟ تکلیف حمایت از دولت ایران در استنکاف از اعطای امتیاز نفت به شوروی، یا تکلیف حمایت از مجلس شورای ملی که خود از اعضاء آن بوده، یا «تکلیف» مشاوره با نمایندگان یک کشور خارجی برای اعمال نظر آنان در تصویب یک قانون داخلی؟
6 – آیا نمایندگان مجلس شورای ملی (به عنوان اجزاء قوه مقننه) در آن زمان قانوناً ، عرفاَ و اخلاقاً می توانسته اند بدون اجازه و بدون خبر مقامات اجرایی با سفارتخانه های خارجی تماس بگیرند و سعی کنند نظر آنان را در لوایح و مصوبه ها رعایت کنند؟ اگر چنین کاری را یکی از نمایندگان دیگر مجلس شورای ملی می کرد، دکتر مصدق دربارۀ وی چه می گفت؟
7 – یک اشتباه تاریخی هم دکتر مصدق در این نامه انجام داده است، که اگر انجام نمی داد، بخشی از اساس استدلالش در هم می ریخت: بر اساس صورتجلسات مجلس شورای ملی در سال 1323 برنامه دولت بیات در هفتم آذرماه آن سال به تصویب مجلس رسیده بود، و قانون تحریم امتیاز «ابتکاری» دکتر مصدق، هفته بعد در یازدهم آذرماه به تصویب مجلس رسید. بنابراین چطور ممکن است آقای دکتر مصدق با تصویب قانون تحریم می خواسته آن را هنگام بحث مجلس شورای درباره برنامه دولت بیات، در آن برنامه قرار دهد؟


در میان شاعران معاصر ایران، به ندرت می توان کسی را یافت که با آغاز شورشهای خیابانی سال ۱۳۵۷ و طلیعۀ حکومت اسلامی و تثبیت ولایت مطلقه فقیه به رهبری آیت الله روح الله خمینی، به استقبال شورش و انقلاب و رهبران آن نرفته باشد. بررسی شعرهای مداهنه آمیزی که در اوان انقلاب و تا سالها بعد، از زبان و قلم شاعران انقلاب زده تراوش کرده خود مقوله ای است مفصل که در این نوشته نمی گنجد. فقط به عنوان نمونه اشاره می کنم که یکی از شاعران سرشناسِ اهل «فلسفه» در استقبال از آیت الله خمینی وی را به «خدا» ماننده کرد، دیگری در خوشامد از رهبر انقلاب سرود: «برگرفتی مشعل اندیشه را/ سوختی تاریکی این بیشه را» و سومی مدیحه ای را که گویا قبلا وقف یکی از بزرگان اتحاد شوروی کرده بود، با تغییراتی در خور موقعیت و زمان، پیشکش رهبر انقلاب کرد.
احمد شاملو یکی از استثناها بود. وی با این که از شاعران «متعهد» و «انقلابی» و طلیعه دار «خلق» به شمار می رفت، خیلی زود دریافت انقلاب اسلامی را با شعارهای «آزادی»، «عدالت»، «برابری»، و «برادری» کاری نیست و چند ماهی بعد از انقلاب به صراحت در مصاحبه ای با سردبیر مجله «تهران مصور» (شمارۀ ۲۲، اول تیرماه ۱۳۵۸) گفت «برنامه طلوع خورشید لغو شده است»!
این نوشته قصد دارد به دو قطعه از اشعار شاملو در اوان انقلاب بپردازد و زمینه های اجتماعی و تاریخی آن را نشان دهد: یکی با عنوان «در این بن بست» – که بازتاب وقایعی است از اوان انقلاب، با نگرشی عمیق نسبت به فلسفه حکومتی که می رفت بر جامعه حاکم شود و قیاسی میان آنچه در پیش بود با اسطوره ای توراتی – قرآنی؛ و دیگری با عنوان «عاشقانه» – که برداشت وی از فلسفۀ زندگی در حکومتی است که «بر می آید» – و این هر دو شعر در پیوندی مفهومی با یکدیگر، روایتی از انقلاب اسلامی و دیدگاه های آن نسبت به «بشر» و «زندگی» به دست می دهد که به نظرم – دست کم با توجه به زمان سرودن آنها – در میان آثار ادبی منظوم دربارۀ انقلاب اسلامی کم نظیر است.
به منظور آشنایی با زمینه های فکری و اجتماعی شاعر در زمان سروده شدن این دو قطعه شعر، نگاهی می اندازیم به آنچه احمد شاملو در نخستین سرمقالۀ «کتاب جمعه» دربارۀ شرایط اجتماعی و دورنمای حکومت انقلابی نوشته است:
«روزهای سیاهی در پیش است. دوران پر ادباری که، گرچه منطقاً عمری دراز نمی تواند داشت، از هم اکنون نهاد تیره خود را آشکار کرده است و استقرار سلطه خود را بر زمینه ای از نفی دموکراسی، نفی ملیت و نفی دستاوردهای مدنیت و فرهنگ و هنر می جوید.
این چنین دورانی به ناگزیر پایدار نخواهد ماند و جبر تاریخ، بدون تردید آن را زیر غلتک سنگین خویش در هم خواهد کوفت. اما نسل ما و نسل آینده، در این کشاکش اندوهبار، زیانی متحمل خواهد شد که بی گمان سخت کمر شکن خواهد بود. چرا که قشریون مطلق زده هر اندیشه آزادی را دشمن می دارند و کامکاری خود را جز به شرط امحاء مطلق فکر و اندیشه غیر ممکن می شمارند. پس نخستین هدف نظامی که هم اکنون می کوشد پایه های قدرت خود را به ضرب چماق و دشنه استحکام بخشد و نخستین گام های خود را با به آتش کشیدن کتابخانه ها و هجوم علنی به هسته های فعال هنری و تجاوز آشکار به مراکز فرهنگی کشور برداشته، کشتار همه متفکران و آزاد اندیشان جامعه است.
اکنون ما در آستانه توفانی روبنده ایستاده ایم. بادنماها ناله کنان به حرکت در آمده اند و غباری طاعونی از آفاق بر خاسته است. می توان به دخمه های سکوت پناه برد، زبان در کام و سر در گریبان کشید تا توفان بی امان بگذرد. اما رسالت تاریخی روشنفکران، پناه امن جستن را تجویز نمی کند. هر فریادی آگاه کننده است، پس از حنجره های خونین خویش فریاد خواهیم کشید و حدوث توفان را اعلام خواهیم کرد.
سپاه کفن پوش روشنفکران متعهد در جنگی نابرابر به میدان آمده اند. بگذار لطمه ای که بر اینان وارد می آید نشانه ای هشدار دهنده باشد از هجومی که تمامی دستاوردهای فرهنگی و مدنی خلق های ساکن این محدوده جغرافیایی در معرض آن قرار گرفته است.» («کتاب جمعه»، شمارۀ ۱، سال اول، تیرماه ۱۳۵۸)
شعر «در این بن بست» که مدتی قبل از «عاشقانه» سروده شده، بیان مواضع «مکتبی» حکومتی است که می رفت بر زندگی مردم چیره شود، و شد. «در این بن بست» روایتی است از زندگی روزانه مردم در ماههای بعد از انقلاب، و پس از آن که روحانیان به اصطلاح ماشین دولتی را در اختیار و کنترل خود گرفتند. در این ماهها، گروههای فشار، حمله به افراد، گروهها، و تأسیساتی را که «اسلامی» نمی شمردند آغاز کردند. از خوراک و پوشاک تا نحوه آرایش زنان و مردان، تحت کنترل دین دولتی در آمد و کسانی که از «ارزش» های تازه و احکام حکومتی سرپیچی می کردند، در ملأ عام با شلاق تنبیه می شدند. بر سر چهارراهها، خیابانها و کوچه ها، پست های بازرسی به وجود آمد. اتومبیل ها را نگاه می داشتند و علاوه بر جستجوی داخل آنها، اگر مشکوک می شدند که راننده اتومبیل یا یکی از سرنشینان آن مشروب الکلی مصرف کرده «دهان» آنها را بو، و در صورت تشخیص مصرف مشروب الکلی آنها را بازداشت می کردند. بیشتر بازداشت شدگان محکوم به شلاق می شدند، و در ملأ عام تازیانه می خوردند. صحبت از روزگاری است که سرمای معنوی حاکم بر جامعه، با آتش زدن کتابها به فراموشی سپرده می شد. حمله مأموران کمیته های انقلاب به خانه های شهروندان – به منظور جمع آوری کتابها و آثار سیاسی و ادبی «ضاله»، عمده فعالیت روزانه این نهاد انقلابی را تشکیل می داد. مأموران حکومت اسلامی معمولا در نیمه های شب به خانه ها می ریختند و هر آنچه را «مضر» تشخیص می دادند به همراه فرد «خاطی» با خود می بردند. بسیاری از این بردنها، بازگشتی به همراه نداشت. بسیاری از مردم کتابهای خود را می سوزاندند و یا آنها را در حیاط خانه هایشان دفن می کردند. «نور» و «آگاهی» به درون افراد رانده شد، و «اندیشیدن» به صورت «خطر»ی در آمد که می توانست بنیاد و دودمان شخص را بر باد دهد. در همین روزگار است که قوانین قصاص نوشته شد و به اجرا در آمد. بریدن انگشت و دست و پا، در آوردن چشم، جدا کردن سر از تن، و پرتاب «گناهکار» از کوه یا بام، بخشی از قوانین موضوعه کشور شد و بنیانگذار حکومت اسلامی منکرین قصاص را تکفیر کرد. حضور پزشکانی که در نقش «قصاب» ظاهر می شدند، از دیگر بدایع این دوران بود. روزگاری که – باز هم به فتوای بنیانگذار دولت اسلامی – حدیث نبوی «حبّ الوطن من الایمان» جعلی شناخته شد و خندیدن و شادی از اعمال لغو به حساب آمد و – بنابراین – ماموران حکومتی شادی و خنده را نیز بر نمی تافتند و به «جراحی» و حذف آن از صورت آدمیان می پرداختند؛ تا چه رسد به «ترانه» و «شوق» از هر نوع که باشد. شوق و ترانه و سرود – به فتوای «پیشوا» در گفتگو با اوریانا فالاچی روزنامه نگار ایتالیایی – فقط در حدی قابل قبول بود که در جنگ و خونریزی به کار آید. دورانی که نفرت و خشونت توسط آیت الله خمینی تقدیس و رایج شد. روزگاری که به فرمان «رهبر»، بیان اعتقاد به ولایت مطلقه فقیه برای داشتن حق حیات کافی نبود، بلکه شهروندان می بایستی «از ته دل» به نظام معتقد می شدند و ماموران وظیفه داشتند حتی «دلت را ببویند» تا مطمئن شوند از ته قلب با آنان همراه هستی! و البته این همه از نظر حکومتگران پیروزی محسوب می شد.
با این مقدمات و پیش زمینه سروده شدن «در این بن بست»، آن را می خوانیم:
در این بن بست
دهانت را می‌بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.
دلت را می‌بویند
روزگار ِ غریبی‌ست، نازنین
و عشق را
کنار ِ تیرک ِ راه‌بند
تازیانه می‌زنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بُن‌بست ِ کج ‌و پیچ ِ سرما
آتش را
به سوختبار ِ سرود و شعر
فروزان می‌دارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگار ِ غریبی‌ست، نازنین
آن که بر در می‌کوبد شباهنگام
به کُشتن ِ چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابان‌اند
بر گذرگاهها مستقر
با کُنده و ساطوری خون‌آلود
روزگار ِ غریبی‌ست، نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی می‌کنند
و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب ِ قناری
بر آتش ِ سوسن و یاس
روزگار ِ غریبی‌ست، نازنین
ابلیس ِ پیروزْمست
سور ِ عزای ما را
بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد
(ترانه های کوچک غربت، ص ۳۰-۳۲)[1]
احمد شاملو چند ماهی پیش از سرودن این شعر، و قبل از این که «ابلیس پیروز مست»، بر مسند خدا بنشیند و بر «عزای خلق» ضیافتی فراهم کند، در گفتگو با سردبیر «تهران مصور» سرخوردگی طلیعه داران انقلاب را چنین توصیف کرده بود:
اگر دیگر پای رفتنمان نیست
باری
قلعه بانان
این حجت با ما تمام کرده اند
که اگر می خواهید در این دیار اقامت گزینید
می باید با ابلیس
قراری ببندید!
(«تهران مصور»، شماره ۲۲، اول تیرماه ۱۳۵۸).
اما سیر وقایع سیاسی و اجتماعی منجر به حکومت تمامیت خواه (totalitarian) روحانیان و تسلط کامل روایت ایشان از «اسلام ناب محمدی» بر همه شئون زندگی، چنان سریع است که بازتاب آن را می توان در شعر «عاشقانه» و مقایسه آن با «در این بن بست» دید. شاعر، در همین فاصله کوتاه، از موضع «بن بستی» که گمان می کرده جامعه دچار آن شده، به موضع تسلیم و بی عملی کامل می رسد، و تصاویری که در این شعر ارائه می کند، بیانگر عمق تسلیم و بی عملی است:
بیتوته کوتاهی ست جهان
در فاصله گناه و دوزخ
خورشید
همچون دشنامی بر می آید
و روز
شرمساری‌ ِ جبران‌ناپذیری‌ست.

آه
پیش از آن که در اشک غرقه‌شوم
چیزی بگوی

درختان،
جهلِ معصیت ‌بارِ نیاکان اند
و نسیم
وسوسه ای ست نابکار.
مهتابِ پاییزی
کفری‌ست که جهان را می‌آلاید.

چیزی بگوی
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی

هر دریچه نغز
بر چشم‌اندازِ عقوبتی می‌گشاید.
عشق
رطوبتِ چندش‌انگیزِ پلشتی‌ست
و آسمان
سرپناهی
تا به خاک بنشینی و
بر سرنوشتِ خویش
گریه ساز کنی.
آه
پیش از آن که در اشک غرقه‌شوم
چیزی بگوی،
هرچه باشد

چشمه‌ها
از تابوت می‌جوشند
و سوگوارانِ ژولیده آبرویِ جهان‌اند.

عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمندترانند.

خامُش منشین
خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه‌شوم
از عشق
چیزی بگوی
(«ترانه های کوچک غربت»، ص ۴۷ – ۴۹، بی تاریخ، بی نام ناشر)
shamloo
چند محور اساسی در این شعر قابل مشاهده و تطبیق با نظریه های حکومتی – دینی است که بر ایران حاکم شد:
• بیان مفهوم زندگی در نظریه دینی – اجتماعی حاکم. بر اساس این نظریه، زندگی انسان محدود است به «بیتوته کوتاهی… در فاصله گناه و دوزخ»، و نیز بی حاصل و عبث بودن زندگی این جهانی برای مؤمنان.
• بیانِ مخالفت نظریه حاکم دینی با آگاهی عمومی (که خورشید و نور نمادهای آن است به عنوان عامل تمیز دهنده روز و شب، که نماد تاریکی و جهل باشد).
• تشریح مخالفت نظام جدید با فضای باز ناشی از انقلاب، با استفاده از استعاره «درخت» و «نسیم» و «مهتاب پائیزی»، و بالقوه کفر آمیز دانستن آن از سوی حاکمان جدید. و این اشاره ای است به داستان آفرینش انسان در تورات و قرآن و رانده شدن آدم و حوا از بهشت، به واسطه خوردن میوه «درخت معرفت» و عالِم شدن بر نیک و بد. و آشکار شدن این راز بر خداوند، «که هنگام وزیدن نسیم بهار در باغ می خرامید و آدم و زنش خویشتن را از حضور خداوند خدا در میان درختان پنهان کردند…» («کتاب مقدس یعنی کتب عهد عتیق و عهد جدید»، به همت انجمن پخش کتب مقدسه در میان ملل، چاپ افست ۱۹۸۸، از روی چاپ ۱۹۰۴، سِفر پیدایش، باب سوم، ص ۴) و نیز آن دسته از روایات دینی، که اغوا شدن حوا توسط ابلیس به صورت مار درآمده در باغ بهشت، و سپس هبوط آنان را به زمین، در عصر یک روز پائیزی توصیف کرده اند.
• توصیف «هر دریچه نغز / بر چشم انداز عقوبتی می گشاید»، در واقع بیان بینش رسمی حاکمیت اسلامی در تعریف زیبایی در دوران سروده شدن این شعر است، و بیت بعدی اشاره ای است آشکار به همخوابگی عاشق و معشوق – به عنوان عالیترین مرحله عشق ورزی – که از دیدگاه دینی حاکمیت اسلامی، در «رطوبت چندش انگیز پلشتی» خلاصه می شود، و «آسمان» که سر پناهی ست تا «به خاک بنشینی و بر سرنوشت خویش/ گریه ساز کنی»!
باید به یاد داشته باشیم که در اوائل انقلاب اسلامی، پوشیدن لباس نو، مصرف عطر و ادوکلن و صابونهای عطری و حتی تمیز بودن و به طور روزانه حمام کردن، از عادات «طاغوتی» به حساب می آمد و کراهت داشت؛ و در عوض، در بر کردن لباس کثیف و عرضه بدنهای عرق آلود، به کار بردن الفاظ رکیک و توهین آمیز، و جز آن از ارکان انقلاب اسلامی و ممیزه انقلابی بودن به شمار می رفت؛ تا حدی که شخص آیت الله خمینی در این باره گفته بود: «قوی ترین نهضتی که از بعد از انقلاب در ایران پا گرفته است نهضت ضد جمال است.» [2]
در انقلاب اسلامی کثیف بودن و اعتقاد – یا دست کم تظاهر – به عدم رعایت نزاکت های اجتماعی و «تقدیس مرگ» بخشی از «ارزشهای انقلاب» محسوب می شد. شاملو همین را چون الهامی آینده نگر در قالب این بیت از شعر خود ریخته که «چشمه ها از تابوت می جوشند/ و سوگواران ژولیده آبروی جهان اند!» در حالی که قاعدتا در یک جامعۀ سالم، چشمه ها از زندگی و حیات می جوشند، نه از تابوت حامل مرگ؛ و آبروی جهان به زیبایی و لطف زندگان است نه به ژولیدگی عزادارانی که خود از فاجران اند و نیازمند فروش «عصمت» به آینه – یعنی خودشان! همین بیت شاید اشاره ای هم باشد به زنانی که بعد از خراب کردن فاحشه خانه های رسمی، به استخدام نیروهای انتظامی و انقلابی جدید درآمدند، و از جمله در فرودگاه ها و ایستگاه های قطار و اتوبوس، وظیفه شرعی جستجوی بدنی «خواهران» را بر عهده گرفتند. نمونه هایی از آن رفتارهای وقیح در برخی از خاطرات دوران انقلاب، از جمله در کتاب «در حضر» نوشته مهشید امیرشاهی آمده است. در چنین شرایطی جز «تسلیم» و پناه بردن به «خدا» چه می توان کرد: «خامش منشین خدا را/ پیش از آن که در اشک غرقه شوم/ از عشق چیزی بگوی.»
***
اما چند کلمه ای هم درباره ساختار شعر «در این بن بست» گفتنی است، که به نظرم روایتی است نو از اسطوره توفان نوح در تورات و قرآن و پشیمان شدن خدا از آفرینش انسان. ابتدا نگاهی بینداریم به این اسطوره به روایت تورات، و نقش گناه آدم و حوا در آن:
… و خداوند دید که شرارت انسان در زمین بسیار است و هر تصور از خیالهای دل وی دایما محض شرارت است * و خداوند پشیمان شد که انسان را بر زمین ساخته بود و در دل خود محزون گشت * و خداوند گفت انسان را که آفریده ام از روی زمین محو سازم و بهایم و حشرات و پرندگان هوا را چون که متاسف شدم از ساختن ایشان * اما نوح در نظر خداوند التفات یافت * این است پیدایش نوح * نوح مردی عادل بود و در عصر خود کامل و نوح با خدا راه می رفت * و نوح سه پسر آورد سام و حام و یافث * و زمین نیز به نظر خدا فاسد گردیده و زمین از ظلم پر شده بود * و خدا زمین را دید که اینک فاسد شده است زیرا که تمامی بشر راه خود را بر زمین فاسد کرده بودند * و خدا به نوح گفت انتهای تمامی بشر به حضورم رسیده است زیرا که زمین به سبب ایشان پر از ظلم شده است و اینک من ایشان را با زمین هلاک خواهم ساخت * پس برای خود کشتی ای از چوب کوفر بساز و حجرات در کشتی بنا کن و درون و بیرونش را به قیر بیندا * و آن را بدین ترکیب بساز که طول کشتی سیصد ذراع باشد و عرضش پنجاه ذراع و ارتفاع آن سی ذراع * و روشنی ای برای کشتی بساز و آن را به ذراعی از بالا تمام کن و در کشتی را در جنب آن بگذار و طبقات تحتانی و وسطی و فوقاتی بساز * زیرا اینک من طوفان آب را بر زمین می آورم تا هر جسدی را که روح حیات بر آن باشد از زیر آسمان هلاک گردانم و هرچه بر زمین است خواهد مرد * لیکن عهد خود را با تو استوار می سازم و به کشتی در خواهی آمد تو و پسرانت و زوجه ات و ازواج پسرانت با تو * و از جمیع حیوانات از هر ذی جسدی جفتی همه به کشتی درخواهی آورد تا با خویشتن زنده نگاه داری نر و ماده باشند از پرندگان به اجناس آنها و از بهایم به اجناس آنها و از همه حشرات زمین به اجناس آنها دو دو از همه نزد تو آیند تا زنده نگاه داری * و از هر آذوقه که خورده شود بگیر و نزد خود ذخیره نما تا برای تو و آنها خوراک باشد. پس نوح چنین کرد و به هر چه خدا امر فرمود عمل نمود. (نقل از «کتاب مقدس یعنی…»، سِفر پیدایش، باب ششم، ص ۸)
و در ادامه داستان در آغاز باب هفتم از همین سفر:
تو و تمامی اهل خانه ات به کشتی درآیید زیرا تو را در این عصر به حضور خود عادل دیدم * و از همه بهایم پاک هفت هفت نر و ماده با خود بگیر و از بهایم ناپاک دو دو نر و ماده و از پزندگان آسمان نیز هفت هفت نر و ماده را تا نسلی بر روی تمام زمین نگاه داری * … (باب هفتم، ص ۹)
عناصر اصلی تشکیل دهنده اسطوره توفان نوح از این قرار است: ۱ – فریب خوردن انسان از ابلیس و گناه ]شرارت[ ناشی از آن؛ ۲ – پشیمانی خالق؛ ۳ – اندوهناک شدن خدا، ۴ – تصمیم به نابودی آنچه به گناه آلوده شده؛ ۵ – نجات و حفظ نمونه هایی از آنچه پاک است و آلوده به شرارت و گناه نشده، ۶ – چگونگی نجات؛ ۷ – و ادامه حیات.
شعر «در این بن بست» نیز از عناصر اصلی مشابهی برخوردار است: ۱ – «فریب خوردن» مشتاقان انقلاب (از جمله شاعر) از کسانی که به قولی «انقلاب را ربودند»؛ ۲ – پشیمانی بخشی از انقلابی ها از شرکت در انقلاب؛ ۳ – ناامید شدن شرکت کنندگان از نتایج شورشهای سال ۱۳۵۷؛ ۴ – فعالیتهای «ضد انقلابی»؛ ۵ – سعی در «نجات انقلاب» و انداختن آن به راه «درست»؛ ۶ – اندیشیدن به آینده؛ و ۷ – بعد از نا امیدی کامل، حفظ آنچه اصیل است و پاک به منظور ادامه حیات برای آیندگان.
در این شعر ردّ پای همه این عناصر به وضوح دیده می شود، بااین تفاوت که در اسطوره توفان نوح به روایت تورات و قرآن،[3] خداوند قهّار و منتقم (revengeful God) به واسطه قهر و غیرتی که دارد، تصمیم به نابودی همه چیز از روی زمین می گیرد؛ اما به دلیل لطفش به نوح پیامبر، اجازه می دهد تا وی نمونه ای از هر جانداری را برای آیندگان (بعد از توفان) در کشتی خویش نگهداری کند. اما شاعر که از این قدرت بهره ای نبرده، و شاید به واسطه حس زیبادوستی و عاطفه – که ذاتی شاعران است – فقط می تواند قصد حفظ و نگهداری چیزهای پاک را در پستوی خانه (ناخودآگاهی ملی؟) داشته باشد، تا شاید آیندگان را از آنها بهره ای باشد و «عشق» و «شوق» و «نور» و «خدا»، در میان همه «دستاوردهای» تیره و تار انقلاب، امید به آینده ای بهتر را زنده نگهدارد.
اما طنزینه بزرگی هم در این شعر حضور دارد. جایی که شاعر قصد دارد «خدا» را نیز در پستوی خانه نهان کند تا از آسیب توفان در امان بماند، اگرچه این توفانی است که مدعیان به وجود آوردنش، آن را برآمده از «خدا» می دانند.

(به نقل از فضلنامۀ ایران شناسی، سال هفدهم، ۱۳۸۴ خ/ ۲۰۰۶ م)
زیرنویسها:
۱ – نکته جالبی هم در عنوان این مجموعه شعر وجود دارد که بی ارتباط با شرایط اجتماعی زمان سروده شدن دو شعر مورد بحث نیست. در این مجموعه ۲۱ قطعه شعر چاپ شده که اکثر آنها (۱۲ قطعه)، بر اساس تاریخ چاپ شده در انتهای هر یک از شعرها، در داخل ایران و بعد از پیروزی انقلاب سروده شده. سؤال این است که چرا شاعر همۀ این شعرها را در زیر عنوان «ترانه های کوچک غربت» چاپ کرده؟ یک پاسخ می تواند این باشد که وی اگرچه در ایران می زیسته اما با محیط و شرایط چنان بیگانه بوده که خود را در «غربت» می دانسته است. بسیاری از کسانی که از زمان انقلاب مجبور به اقامت در ایران بوده اند نیز در یادداشتها یا مکاتباتشان با دنیای خارج، بارها از «غربت درون» سخن گفته اند.
۲ – عباس امیر انتظام معاون نخست وزیر انقلاب، که یک سال و اندی بعد از انقلاب به اتهامهایی از قبیل استفاده از کلمۀ dear در نامه نگاری با سفارت امریکا، متولد شدن در خانواده ای جدید الاسلام، و فروش خواربار ایران به امریکا(؟!) زندانی شد؛ از زندانبانان خود تقاضا کرد برای شستشوی سر شامپو در اختیار او بگذارند. اما این درخواست به سبب طاغوتی بودن شامپو رد شد! و تازه آقای امیر انتظام «خودی» به شمار می رفت! نمونۀ رفتار با غیر خودی را از آقای دکتر جلال متینی شنیدم. ایشان نقل فرمودند که دراوان انقلاب، وقتی هنوز در ایران حضور داشتند و کارمند فرهنگستان ادب و هنر ایران بودند، دکتر صادق کیا رئیس فرهنگستان زبان، بازداشت و زندانی شده بود. آقای دکتر کیا که مردی بسیار نظیف و پاکیزه بود، روزی از زندانبان تقاضای «صابون» برای شستشو می کند، چهار تن از پاسداران محترم به سلول او رفته و هر یک در گوشه ای ایستاده و دکتر کیا را چون توپ بازی برای مدتی با لگد به سوی یکدیگر پرتاب می کنند که: … ما انقلاب کرده ایم… تو صابون می خواهی؟…
عبارت منسوب به خمینی را صادق طباطبایی نقل کرده است در این جا.
[3] به نظرم احمد شاملو بیشتر – شاید ناخودآگاه – نظر به روایت تورات داشته است، یکی به این دلیل که سبک وی در برخی از آثارش، نوعی گرته برداری از سبک ترجمۀ قدیمی تورات و انجیل به زبان فارسی است و علاوه بر آن، در دیگر آثارش نیز اشاراتی به داستانهای این دو کتاب دارد. در حالی که اشاره ای به قرآن در اشعار او نیافته ام. دوم این که در روایت تورات در باب هفتم از سفر پیدایش، نوح پیامبر به فرمان خدا «از همۀ بهایم پاک هفت هفت نر و ماده… و از بهایم ناپاک دو دو نر و ماده» به همراه خود به کشتی می برد، در حالی که در روایت قرآن حرفی از انتخاب میان پاک و ناپاک نیست؛ و شاملو در شعر خود فقط عناصر پاک (کاشر) را در پستوی ناخودآگاهی ملی نهان می کند.
برای آگاهی بیشتر از اشارات قرآن به داستان نوح رجوع کنید به: سورۀ مؤمنون، آیات ۲۳ تا ۳۰؛ سورۀ عنکبوت، آیات ۱۴ و ۱۵، سورۀ قمر، آیات ۹ تا ۱۶، و سورۀ نوح، آیات ۲۶ تا ۲۸.


چندی پیش درهمین بلاگ با اشاره به تهدید «علی اکبر صالحی رئیس سازمان انرژی اتمی و محمد جواد ظریف وزیر امور خارجه ایران، از سوی یکی دو تن از نمایندگان مجلس شورای اسلامی، از جمله حجة الاسلام روح الله حسینیان (از روحانیان سرشناس) به مرگ» اشاره کرده و افزوده بودم که این نخستین بار نیست که یک نماینده مجلس ایران یک مقام دولتی را به مرگ تهدید می کند، و بار نخست شادروان دکتر محمد مصدق در جلسه هشتم تیرماه ۱۳۲۹ رزم آرا را که نخست وزیر بود – و لایحه قرارداد الحاقی نفت موسوم به «گس – گلشاییان» را به مجلس برده بود – به مرگ تهدید کرد و گفت: «…خدا را شاهد است اگر ما را بکشند،‌ پارچه پارچه بکنند، زیر بار حکومت این جور اشخاص نمی رویم. به وحدانیت حق خون می کنیم. خون می کنیم، می زنیم و کشته می شویم…. اگر شما نظامی هستید من از شما نظامی ترم، می کُشم، همین جا شما را می کُشم…. اين طرح اگر به تصويب برسد ، من با دست خودم تو را می کُشم!»
جمال امامی در پاسخ دکتر مصدق گفت: من از آقای مصدق تعجب می‌کنم! مجلس جای استدلال و بحث است نه جای منازعه و مشاجره و فحش. اگر جای فحش بود چند نفر چاله‌میدانی می‌آمدند این جا!
به هر حال رزم آرا لایحه الحاقی را در ۵ دی ۱۳۲۹ از مجلس پس گرفت، و خودش در روز ۱۶ اسفند همان سال توسط خلیل طهماسبی از فداییان اسلام ترور شد.
علاوه بر اسنادی که در آن نوشته به آنها اشاره شده بود دیروز به برخی اسناد دیگر هم برخوردم که تاییدی است بر این که توطئه قتل رزم آرا توسط اعضای جبهه ملی، آیت الله کاشانی، و فداییان اسلام؛ اگر نه با مباشرت، دست کم با اطلاع شخص شادروان دکتر مصدق، و انجام شده بود.

عبدالقدير آزاد از بنیانگذاران جبهه ملی ایران در جلسه علنی مجلس گفته بود:
«خود آقايان بخاطر دارند روزيکه رزم‌آرا آمد اينجا[مجلس]٬ ما و آقاي دکتر مصدق اينقدر پيش‌دستي‌ها را بهم زديم که صداي کسي تا چه رسد رزم‌آرا شنیده نمی شد و تازه به من گفتند چرا قايم نمي‌زني٬ ما و آقاي دکتر مصدق فتواي قتل رزم‌آرا را داديم٬ گفتيم خائن است٬ وطن فروش است، آقاي دکتر مصدق هم گفتند: رزم‌آرا را٬ يک نفر آدم برحسب داد و فرياد و هو ما کشت… حالا که آقای نخست وزیر شده اند، هر کسی از در خانه طهماسبی رد می شود بعنوان فداییان اسلام بازداشت می کنند.» (کتاب «افسانه مصدق»، رحيم زهتاب‌فرد (سردبیر اراده آذربایجان) ، 1376، نشر علمی، صفحه 400.

نواب صفوي نیز در جريان بازجويي درباره چگونگی تصمیم به قتل رزم آرا گفته بود: «رأي و تجويز کردن آقاي کاشاني و آقاي مصدق‌السلطنه علني و صريح بود نسبت به اين که تيمسار سپهبد رزم‌آرا را بايستي از بين برد٬ و او دست [نشانده] انگليس‌هاست.»
به هر حال همان طور که نوشته بودم در روز 16 مرداد ۱۳۳۱ (در دوره زمامداری دکتر مصدق) نمایندگان جبهه ملی طرحی با قید سه فوریت مبنی بر عفو و آزادی خلیل طهماسبی قاتل رزم آرا به تصویب مجلس رساندند. در مصوبه آمده بود:
«چون افرادی که ثابت شودعلیه ملت ومنافع اجتماع قیام بنفع بیگانه بنمایند درهرمسلک ومذهب مهدورالدم هستند لذا ما امضاء کنندگان ذیل ماده واحده را با قیدسه فوریت تقدیم می‌داریم: ماده واحده – چون خیانت حاجی علی رزم آراوحمایت او از اجانب برملت ایران ثابت است برفرض اینکه قاتل او استاد خلیل طهماسبی باشد از نظرملت بیگناه و تبرئه شده شناخته می‌شود. شمس قنات آبادی. کریمی. سیدجوادی. مهندس حسیبی. دکتر شایگان. ناصرجلالی. انگجی. دکتر بقایی. علی زهری. حسین مکی. زیرک‌زاده. دکتر ملکی. پارسا. مدرس. دکتر فلسفی. ناظرزاده. حائری‌زاده. اقبال. وکیل پور. اخگر. میلانی. شاپوری. فرزانه. معتمددماوندی. ناصر ذوالفقاری. دکتر سنجابی. نریمان.» (مجلس 17، نشست 24)

پیشنهاد به صورت ماده واحده زیر تصویب شد:
«ماده واحده – چون خیانت حاج علی رزم آرا برملت ایران ثابت گردیده هرگاه قاتل او استاد خلیل طهماسبی باشد به موجب این قانون مورد عفو قرارمی‌گیرد و آزاد می‌شود.
تبصره – دولت موظف است زندگی و اعاشه آقای خلیل طهماسبی را از هر حیث تامین و رفاه وآسایش او را مادام العمر فراهم سازد.»
خلیل طهماسبی بعد از آزادی از زندان به دیدار دکتر مصدق رفت و بنا به گزارش روزنامه باختر امروز حدود یک ساعت با وی گفتگو کرد:
khalilT and Mossadegh1
«امروز خلیل طهماسبی نزد نخست وزیر رفت. ساعت ده صبح امروز استاد خلیل طهماسبی که دیروز بعد از ظهر از زندان آزاد شده بود در منزل نخست وزیر حاضر و از دکتر مصدق ملاقات نمود. این ملاقات در حدود یک ساعت طول کشید. استاد خلیل از نخست وزیر تشکر نموده مقارن ساعت 5/11 منزل ایشان را ترک گفت.» (باختر امروز شمارۀ 958)
روزنامه اطلاعات نیز در شمارۀ يکشنبه بيست و پنجم آبان خبر این ملاقات را منتشر کرد:
«امروز قاتل رزم‌آرا به ملاقات نخست وزير رفت. ساعت ده صبح امروز استاد خليل طهماسبي به اتفاق عده‌اي از دوستان خود براي ملاقات آقاي نخست‌وزير از منزل خارج شد و ساعت ده و نيم به ملاقات آقاي دکتر مصدق رفت و يازده و يک ربع بعد از منزل ايشان خارج گرديد، به خبرنگاران عکاس اجازه داده نشد که از نخست وزير و طهماسبي عکس بگيرند.»
از محور یا جزئیات گفتگوهای شادروان دکتر مصدق با استاد خلیل طهماسبی قاتل رزم آرا گزارشی ندیده ام، ولی ظاهراً باید مطالب مهمی مورد مذاکره قرار گرفته باشد که نخست وزیر با وجود همه گرفتاریهایی که مبارزه با استعمار و «استیفای حقوق مردم» از شرکت سابق نفت انگلیس داشته، قریب یک ساعت از وقت خود را در بهترین ساعات روز به استاد خلیل اختصاص داده بوده است.
شادروان دکتر مصدق در بازجویی های بعد از 28 مرداد، درباره ملاقات با خلیل طهماسبی فرموده بودند که: «من در اطاق‌ام نشسته بودم، هر کس می‌آمد من می‌پذیرفتم.» که به نظر می رسد دیدار از ایشان توسط خلیل طهماسبی بدون اطلاعشان بوده است.
آیا واقعاً در آن سالها که دکتر مصدق دفتر نخست وزیری را به خانه اش منتقل کرده بود، هر کس به خانه اش مراجعه می کرده او را می پذیرفته و قریب یک ساعت با وی گفتگو می کرده است؟ آیا نمونه دیگری وجود دارد که شخصی سرزده و بی خبر به دیدار دکتر مصدق رفته باشد و قریب یک ساعت با وی گفتگو کرده باشد؟
به نظر بنده این ادعا درست نمی آید.

در بخشی از همان بازجویی شادروان دکتر مصدق را با نواب صفوی روبرو می کنند. این است متن بازجویی از روبرویی این دو نفر: (تکرار اسامی سید مجتبی نواب صفوی و سرلشکر آزموده و سرتیپ کیهان خدیو و سروان شاداب، در جای امضای آنان در صفحات بازجویی قرار گرفته است.)
«س- سوال از نواب صفوی
س- سوال از شما می‌شود این شخص را که در مقابل شما نشسته‌اند می‌شناسید یا خیر؟

ج- بله می‌شناسم، آقای دکتر مصدق‌السلطنه می‌باشند. سید مجتبی نواب صفوی.

س- در توطئه قتل مرحوم سپهبد رزم‌اراء چه اشخاصی دست داشتند و قبل از کشته شدن آن مرحوم تجویز قتل کردند؟

ج- آیت‌اللله کاشانی و آقای دکتر مصدق‌السلطنه و آقای حائری‌زاده و آقای دکتر بقایی و آقای شایگان و آقای نریمان و آقای حسین فاطمی و آقای عبدالقدیر آزاد و آقای شمس قنات‌آبادی و آقای نصرت‌الله کریمی و آقای کریم آبادی و آقای علی زهری و آقای حسین مکی و آقای حاج ابوالقاسم رفیعی و آقای حاج سید هاشم حسینی و آقای سید عبدالحسین واحدی و بنده و اقای علی اصغر ذوالفقاری و آقای علی احرار و آقای رضا قدوسی و آقای اصغر نجار و آقای خلیل طهماسبی و آقای حاج احمد آقایی و آقای حاج عباس نوشاد و آقای موسویان تاجر بازار و آقای سید محمد واحدی (که فقط خبر داشت) و سایر آقایان مذکور در فوق خبر داشتند و تجویز می‌نمودند. سید مجتبی نواب صفوی.

ملاحظات: وقتی سید مجتبی نواب صفوی وارد اتاق شد و سوال بالا بعمل آمد، آقای دکتر محمد مصدق فرمودند: حالا می‌فهمم می‌خواهید پرونده سازی کنید، آرزو بدل شما می‌ماند. و موقعی‌که به نواب صفوی گفته شد پاسخ خود را بخواند گوشهای خود را گرفته، چشم‌های خود را برهم گذاشتند.
امضا: سرلشکر آزموده سرتیپ کیهان خدیو

س- سوال از سید مجتبی نواب صفوی
شما بر صحت گفته خود چه دلائلی دارید مبنی براینکه آقایانی را که نام بردید معاونت در قتل مرحوم رزم‌آراء داشته‌اند از جمله آقای مصدق‌ السلطنه.

دادستان ارتش: سرلشکر آزموده کیهان خدیو سروان شاداب

ج- رای و تجویز کردن آقای کاشانی و آقای دکتر مصدق السلطنه صراحتاً علنی و صریح بود نسبت به این‌که تیمسار سپهبد رزم‌آرا را بایستی از بین برد، و او دست [نشاندۀ] انگلیسی‌ها است. مثل این‌که آقای دکتر مصدق السلطنه صراحتاً در مجلس بیان کردند در پشت تریبون مجلس، و به اضافه رای ایشان با جبهه ملی و آقای کاشانی در این خصوص یکی بود و آقای دکنر بقائی و آقای حسین مکی در ملاقاتی که در منزل حاج محمود آقائی با بنده از زمان نخست‌وزیری و حیات آقای تیمسار رزم‌آرا با بنده کردند، صراحتاً این رای را بیان نمودند و نیز سایر آقایان مذکور جبهه ملی و هم‌چنین آقای شمس قنات آبادی و آقای نصرت‌اله کریمی و آقای کریم آبادی این رای مذکور، یعنی تجویز از بین بردن تیمسار رزم‌آرا را صریحا و کراراً بیان می‌کردند، و به طور کلی آرا افراد جبهه ملی در این خصوص یکی بود، و آقای کاشانی هم در منزل حاج ابوالقاسم رفیعی صراحتاً این رای را پیش روی بنده و آقای حاج سید هاشم حسینی بیان کردند و سایر آقایان مذکور هم بشرحی که عرض شده بود کمک می‌کردند و تجویز می‌نموند. امضاء سید مجتبی نواب صفوی.»

به عقیده بنده نواب صفوی هیچ داعی نداشته که دروغ بگوید و آنچه در جلسات مربوط به توطئه قتل رزم آرا نقل کرده چیزی است که شاهد آن بوده است. تا کنون هم هیچ کس این موضوع را مطرح نکرده که نواب صفوی در هیچ موردی دروغ گفته باشد.
سوالی که برای من بنده پیش آمده این است که چطور شادروان دکتر محمد مصدق که خود را سالها مبشر آزادی و حکومت قانون معرفی کرده بود، و هنوز هم شماری از مردم وی را به همان نهج می شناسند، در توطئه ترور افراد مباشرت می کند؟


از جمله خدمات جمهوری اسلامی به مردم ایران، یکی هم ترجمه و چاپ و انتشار فرمایشات حضرت امام به زبانهای زنده و مرده دنیا است، تا همه مردم بتوانند به زبان خواهر و مادر و مادر اندرشان، از حبشی و بنگالی گرفته تا زبان مردم بورکینا فاسو و ساکنان جزیره وقواق در پرکنۀ سوم و جابلقا و جابلسا در قرآن، سخنان ایشان را به قول قدیمی ها اصغا کنند، که به گفتۀ سنایی:
سخن کز روی حق گویی جه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا

باری یکی از این فرمایشات، پیام حضرتشان بود به حجاج بنگالی در سال 1358 که چون آن دسته از حجاج – به مانند امام سیزدهم – نه زبان فارسی فهم می کردند و نه زبان عربی (که زبان دین مبین باشد)، حضرت تصمیم گرفتند پیام خود را به زبان بنگالی برای ایشان بفرستند و متن آن را هم بواسطه یکی از پسر عموهایشان در کشمیر هند، برای بنگالی های مقیم تهران در روزنامه جمهوری اسلامی مورخ 19 مهرماه 1358 منتشر کنند.
خوشبختانه حجاج بنگالی و مردم شریف و آگاه آن کشور غیر باستانی، به پیام امام توجهی نکردند، زیرا با نگاهی به تولید ناخالص سرانه بنگلادش می توان دریافت که از سال 1358 تا کنون، درآمد سرانه مردم بنگلادش (به دلیل همین بی توجهی به فرمایشات امام) بیش از 5 برابر شده است، در حالی که امت شهید پرور و همیشه در صحنه ایران که به فرمایشات حضرتشان گوش کردند، در ظرف همین مدت درآمد سرانه شان فقط دو و نیم برابر شده، آن هم به شرطها و شروطها!
و شرط و شروط این که :
اولاً مردم بنگال نفت ندارند و مردم ایران نفت دارند.
ثانیاً درآمد نفت ایران از 1358 سال تا کنون دست کم 10 (دَه) برابر مجموع درآمد نفت ایران از زمان دارسی تا زمان انقلاب اسلامی بوده است.
ثالثاً وقتی صحبت از درآمد سرانه می کنیم باید بیفزاییم که در مملکت اسلام تعدادی پدیده های اسلامی و تعدادی شهروندان از ما بهتران وجود دارند مثل بابک زنجانی، که تا ده سال پیش راننده یک نماینده مجلس بوده و اینک شخصاً 24 میلیارد یورو ثروت دارد، یا آن دسته از آقازاده های آیات عظام، که با سرقت اموال عمومی و بیت المال «توی دهن آمریکا» زده اند، یا نوه فلان آخوند شیرازی که در خاطراتش نوشته از راه دستفروشی گذزان زندگی می کرده، اتومبیلی می راند که فقط تک و توکی از بچه میلیاردهای آمریکایی می توانند آرزوی راندنش را داشته باشند. در حالی که این میزان سرقت و دزدی اموال عمومی قطعاً در بنگلادش وجود ندارد. یعنی اصلاً این قدر ثروت بی حساب در بنگلادش وجود ندارد، و مردم آنجا چون زیر سایه آخوند زندگی نمی کنند، و هنوز قبض و بسط دینی به آن جا نرسیده و هنوز این قدر اسلامی نشده اند که از رئیس بانک مرکزی تا قاضی دادگاه و رئیس صندوق بازنشستگانشان همه به شیوه غرای محمدی «غزوه» و راهزنی پیشه کرده باشند، پس لاجرم باید میلیونها ایرانی درآمدشان مثلاً زیر 500 دلار در سال باشد تا متوسط درآمد اهالی ممالک محروسه بشود معادل 5800 دلار و به قول آن نامرحوم: چه و چه و چه ها!
به هر حال این است ترجمه نامه امام به زبان های بنگالی و اردو !
ImamtoBangali
روی عکس کلیک کنید تا بزرگ شود.
باشد که در پیشگاه خداوند مقبول افتد!


ماحصل حرف خمینی این است که اسلام به كفاري كه كشته ميشوند مرحمت مي كند چون باعث ميشود كه نتوانند بيشتر معصيت كنند!

من البته با این حرف مخالفم که هر که مسلمان است تروریست است. با عبارت «تروریسم اسلامی» هم مخالفم، همان طور که با «هنر اسلامی» مخالفم. اگر هنر اسلامی وجود داشته باشد، لابد باید هنر مسیحی هم داشته باشیم، و اگر تروریسم اسلامی وجود داشته باشد، لابد باید تروریسم مسیحی یا تروریسم یهودی یا تروریسم بودایی هم داشته باشیم. اما آنچه داریم برخی از مسلمانان و مسیحیان و پیروان ادیان دیگر هستند – مثلاً آیت الله خمینی و آدولف هیتلر – که تروریسم را صبغه اسلامی یا مسیحی یا دینی دیگر می بخشند و بر آن لباس دینی می پوشانند.
آنچه در زیر می آید متن کامل سخنرانی آیت الله خمینی است در روز میلاد پیامبر اسلام (20 آذر ماه 1363) و در آن تروریسم را به زبان خیلی خیلی ساده که همه بچه ها هم بفهمند توضیح داده و به مردم انقلابی توصیه کرده است. بخواهیم یا نخواهیم آیت الله خمینی همان حرفهایی را می زد و عمل می کرد که امروز داعش می کند. درست است که سی و پنج سال و بیشتر از آن زمان گذشته و رهبران اسلامی ایران امروز تجربه آموخته اند، ولی اساس حرف آیت الله خمینی و پیروانش با اساس حرف داعشی ها یکی است، مبنای ایدئولوژی وارونه آنها هم یکی است: آیت الله خمینی با ابوبکر بغدادی و ملا عمر طالبانی از یک سرچشمه آب می خورند. (متن سخنان آیت الله خمینی به نقل از : صحیفه نور، ج‏19، صفحات 113 تا 118 است)

بسم اللَّه الرحمن الرحیم‏
رحمت بودن قرآن و پیامبر اسلام براى بشر
من متقابلًا این عید بزرگ را که باید گفت هم عید، بزرگترین عید اسلامى و هم بزرگترین عید مذهبى است به همه آقایان و به همه ملت و به همه ملل اسلامى و مستضعفین جهان تبریک عرض مى‏ کنم. پیغمبر اکرم- صلى الله علیه وآله وسلم- که ختم همه پیامبران است و کامل ترین دین را عرضه کرده است بر بشر، قرآن را که به وسیله وحى بر او نازل شده است عرضه کرده است. قرآن یک کتابى است که نمى‏ شود در اطراف او با این زبان‏هاى الکن صحبت کرد. قرآن یک سفره گسترده‏ اى است از ازل تا ابد که از او همه قشرهاى بشر استفاده مى‏ کنند و مى ‏توانند استفاده کنند. منتها هر قشرى که یک مسلک خاصى دارد، روى آن مسلک خاص تکیه مى‏ کند؛ فلاسفه روى مسائل فلسفى اسلام، عرفا روى مسائل عرفانى اسلام، فقها روى مسائل فقهى اسلام، سیاسیون روى مسائل سیاسى و اجتماعى اسلام تکیه مى ‏کنند، لکن اسلام همه چیز است و قرآن همه چیز. قرآن یک رحمتى است براى همه بشر و پیغمبر اسلام یک رحمتى است براى عالمین که در همه امور رحمت است.
جنگ‏هاى رسول اکرم، رحمتش کمتر از نصایح ایشان نبوده است. اینهایى که گمان‏ مى ‏کنند که اسلام نگفته است «جنگ جنگ تا پیروزى»، اگر مقصودشان این است که در قرآن این عبارت نیست، درست مى‏گویند، و اگر مقصودشان این است که بالاتر از این با زبان خدا نیست، اشتباه مى ‏کنند. قرآن مى‏فرماید: قاتِلُوهُمْ حَتّى‏ لاتَکُونَ فِتْنَة، [سوره بقره، آیه 193: «با کافران جهاد کنید تا فتنه و فساد از روى زمین برطرف شود.»] همه بشر را دعوت مى‏ کند به مقاتله براى رفع فتنه؛ یعنى «جنگ جنگ تا رفع فتنه در عالم»، این غیر از آنى است که ما مى‏ گوییم، ما یک جزء کوچکش را گرفته‏ ایم، براى این که خوب! ما یک دایره خیلى کوچکى از این دایره عظیم واقع هستیم و مى ‏گوییم که: «جنگ تا پیروزى». مقصودمان هم پیروزى بر کفر صدامى است یا پیروزى بر، فرض کنید بالاتر از آنها. آنچه قرآن مى‏ گوید این نیست، او مى‏ گوید: «جنگ جنگ تا رفع فتنه از عالم»؛ یعنى، باید کسانى که تبعیت از قرآن مى‏ کنند، در نظر داشته باشند که باید تا آن جایى که قدرت دارند ادامه به نبردشان بدهند تا این که فتنه از عالم برداشته بشود. این، یک رحمتى است براى عالم و یک رحمتى است براى هر ملتى، در آن محیطى که هست.
رحمت بودن جنگهاى پیامبر براى عالم جنگ‏هاى پیغمبر، رحمت بوده است بر عالم و رحمت بوده است حتّى بر کفارى که با آنها جنگ مى ‏کرده است. رحمت بر عالم است، براى این که، فتنه در عالم اگر نباشد، همه عالم در آسایش‏ اند. اگر چنانچه آنهایى که مستکبر هستند، با جنگ سرجاى خودشان بنشینند، این رحمت است بر آن امتى که آن مستکبر بر او غلبه کرده است. بر خود مستکبر رحمت است، براى این که اساس عذاب الهى بر اعمال ماست.
هر عملى که از ما صادر مى ‏شود، در آن عالم یک صورت دارد، رد برانسان مى ‏شود.
این‏طور نیست که عذاب آخرت شبیه عذاب‏هاى دنیایى باشد که مأمورین بیایند، بکشندش و ببرندش، و از باطن خود- ذات انسان- آتش طلوع مى ‏کند. اساس جهنم، انسان است، و هر عملى که از انسان صادر مى‏شود بر شدت و مدت عمل، بر شدت و مدت عذاب مى‏افزاید. اگر یک کافرى را سر خود بگذارند تا آخر عمر فساد بکند، آن‏ شدت آن عذابى که براى او پیدا مى‏کند، بسیار بالاتر است از آن کسى که جلویش را بگیرند و همین حال بکشندش. اگر یک نفر فاسد که مشغول فساد است بگیرند و بکشند، به صلاح خودش است، براى این که این اگر زنده بماند فساد زیادتر مى‏کند و فساد که زیادتر کرد، عمل چون ریشه عذاب است، عذابش در آن جا زیادتر مى‏شود. این یک جراحى است براى اصلاح. حتى اصلاح آن کسى که کشته مى‏شود، یک کسى که دارد یک زهر کشنده را به خیال این که یک شربت است، مى‏خواهد بخورد. اگر چنانچه جلویش را شما بگیرید و با فشار و زور و کتک از دستش بگیرید، یک رحمتى بر او کردید ولو او خیال مى‏کند که طعمه او را از دستش گرفتید و یک زحمتى برایش ایجاد کردید؛ لکن خیر، این‏جور نیست. اگر امروز، این سران استکبارى بمیرند، براى خودشان بهتر است از این که ده سال دیگر بمیرند. اگر امروز، یک کسى که فساد در ارض مى‏کند کشته بشود، براى خودش رحمتى است، به خیال این که به صورت یک تأدیب، نه این است که این یک چیزى باشد که برخلاف رحمت باشد. پیغمبر، رحمةٌ للعالمین است و تمام جنگ‏هایى که او کرده است، دعوت‏هایى که او کرده است، همه‏اش رحمت است.
این که مى‏فرماید که: قاتِلُوهُمْ حَتّى‏ لاتَکُونَ فِتْنَة بزرگترین رحمت است بر بشر. آنهایى که خیال مى‏کنند که این آسایش دنیایى رحمت است و بودن در دنیا و خوردن و خوابیدن حیوانى رحمت است، آنها مى‏ گویند که اسلام چون رحمت است، نباید حدود داشته باشد، نباید قصاص داشته باشد، نباید آدمکشى بکند. آنهایى که ریشه عذاب را مى‏دانند، آنهایى که معرفت دارند که مسائل عذاب آخرت وضعش چى است، آنها مى‏ دانند که حتى براى این آدمى که دستش را مى ‏برند براى این کارى که کرده است، این یک رحمتى است. رحمتش در آن طرف ظاهر مى‏ شود. براى آن کسى که فساد کن است، اگر او را از بین ببرند یک رحمتى است بر او. این‏طور نیست که این جنگ‏هاى پیغمبر مخالف با رحمةً للعالمین باشد، مُؤَکِّدِ رحمةً للعالمین است. الْجَنَّةُ تَحْتَ ظِلالِ‏ السُّیُوفْ‏ [بهشت، زیر سایه شمشیرهاست.] ممکن است یک معنایش هم این باشد که اشخاصى که در این جنگ‏ها هم کشته مى‏ شوند، باز هم به آن مرتبه از عذابى که باید برسند نمى ‏رسند، و ممکن است که یک مرتبه رحمتى براى آنها باشد.
بنابراین، قرآن و کتاب الهى یک سفره گسترده ‏اى است که همه از آن استفاده مى ‏کنند، منتها هرکس به وضعى استفاده مى ‏کند و عمده نظر کتاب الهى و انبیاى عظام بر توسعه معرفت است. تمام کارهایى که آنها مى ‏کردند، براى این که معرفت الله را به معناى واقعى توسعه بدهند؛ جنگ‏ها براى این است، صلح‏ها براى این است، و عدالت اجتماعى، غایتش براى این است. این‏طور نیست که دنیا تحت نظر آنها بوده است که مى‏ خواستند فقط دنیا اصلاح بشود. همه را مى‏خواهند اصلاح بکنند. آن مذهبى که جنگ درش نیست، ناقص است اگر باشد. و من گمانم این است که حضرت عیسى- سلام اللَّه علیه- اگر به او مهلت مى ‏دادند، آن هم همین ترتیبى که حضرت موسى- سلام اللَّه علیه- عمل مى‏ کرد، همان طورى که حضرت نوح- سلام الله علیه- عمل مى‏کرد، آن هم با کفار آن‏طور عمل مى ‏کرد. این اشخاصى که گمان مى‏کنند که حضرت عیسى اصلًا سر این کارها را نداشته است و فقط یک ناصح بوده، اینها به نبوت حضرت عیسى لطمه وارد مى‏کنند. اگر این‏طور باشد، معلوم مى‏شود که یک واعظى بوده، نه یک نبى‏اى بوده است. واعظ غیرنبى است. نبى، همه چیز دارد؛ شمشیر دارد، نبى جنگ دارد، نبى صلح دارد؛ یعنى، جنگ اساسش نیست، براى این که اصلاح را در دنیا توسعه بدهد، براى این که مردم را نجات بدهد جنگ مى‏کند. براى این که مردم را از شرخودشان نجات بدهد، حدود را، تعزیرات را وضع کرده است. براى این که هم تربیت بشود این آدم و هم راحت بشود امت. اگر امروز ما جنگ مى‏ کنیم و جوان‏هاى ما مى ‏گویند: «جنگ‏تا پیروزى»، این‏طور نیست که اینها یک امرى برخلاف قرآن مى‏گویند. این یک ذره‏اى است، یک رشحه‏ اى است از آنکه قرآن مى‏گوید. آنى که قرآن مى‏گوید، بیشتر از این حرف‏هاست. این که ما مى ‏گوییم، به اندازه حدود خودمان مى ‏گوییم. ما چون امروز با- فرض کنید که- صدام یا با کسانى که مؤید صدام هستند جنگ داریم، در این محیط ناقص، مى‏گوییم که «جنگ جنگ تا پیروزى».

خداى تبارک و تعالى، چون نظرش به اول و آخر است- تا آخر نظر دارد- مى‏گوید که «جنگ تا رفع فتنه». غایت، رفع فتنه است؛ یعنى، اگر ما پیروز هم بشویم یک کمى فتنه را کم کردیم، اگر ما به جاى دیگر هم پیروز بشویم، باز یک جاى کمى پیروزى حاصل شده است. اگر همه دنیا را هم ما فرض کنید که جنگ بکنیم و پیروز بشویم، باز همه دنیاى عصر خودمان را پیروزى درست کردیم. و قرآن این را نمى‏گوید، قرآن مى‏گوید: «جنگ تا رفع فتنه»؛ باید رفع فتنه از عالم بشود. بنابراین غلط فهمى است از قرآن که کسى خیال کند که قرآن نگفته است «جنگ جنگ تا پیروزى». قرآن گفته است، بالاتر از این را گفته، اسلام هم گفته است و بالاتر از این را گفته است. و رحمت است این، نه این است که نقمتى‏ [=ضد رحمت] بر مردم است، یک رحمتى است بر تمام بشر، که خداى تبارک و تعالى مردم را دعوت به مقاتله کرده است، نه این که خداى تبارک و تعالى مى‏خواهد زحمتى براى مردم ایجاد کند؛ مى‏خواهد رحمت درست کند، توسعه رحمت مى‏خواهد عنایت کند.
بنابراین، نباید از قرآن سوء استفاده کرد و آنهایى که با رژیم ما مخالف هستند، بگویند: این مخالف قرآن است؛ یا آخوندهاى دربارى بگویند: این مخالف قرآن است؛ یا آخوندهاى بدتر از آخوندهاى دربارى بگویند: این مخالف قرآن است. خیر! این موافق قرآن است. و اگر کسى بگوید که: با فاسد جنگ نکنید، مخالف قرآن است؛ اگر کسى بگوید: فتنه را با جنگ رفع نکنید، مخالف قرآن است. و مابحمدالله، جوان هایمان الآن‏ مشغول هستند و همان دستورى که خداى تبارک و تعالى در قرآن داده است به اندازه محیط خودشان، به اندازه سعه وجود خودشان را دارند انجام مى‏دهند، و امیدواریم که خداى تبارک و تعالى به آنها توفیق بدهد که هرچه بیشتر این امور را انجام بدهند. و دیروز یا پریروز- که مثل این که دیروز بوده است، یا پریروز بوده است- که روز حقوق بشر بوده، حرف‏هایى زده‏اند. آنهایى که بشر را پایمال مى‏کنند، دم از حقوق بشر مى‏زنند! آنهایى که از آن‏ور دنیا آمده‏اند و این‏ور دنیا را به آتش کشیده‏اند، صحبت از حقوق بشر مى‏کنند. آنهایى که قضیه اختلاف نژادى مبدأ امرشان است، حتى نژادسفید را هم قبول ندارند، فقط یک نژاد و آن نژاد خودشان را قبول دارند، آنها از وحدت نژاد صحبت مى‏کنند، آنها از این که نباید نژاد مختلف باشد. دنیا، وضعش این‏طور شده است که ظالم بیشتر کانّه داد رحمت مى‏دهد از مظلوم. آن کسى که مردم را پایمال دارد مى‏کند، بیشتر از حقوق بشر صحبت مى‏کند. شما ببینید که در این هواپیماربایى که همه دست اندرکاران ایران محکوم کردند این را، و بعد هم به این وضع خوب حل قضیه را کردند، باز هم مى‏گویند که خود اینها دخالت داشتند. این دلیل بر این است که اضطراب درشان پیدا شده، مضطربند. کسانى که مضطرب مى‏شوند در یک امرى، دست و پایشان را گم مى‏کنند، نمى‏دانند چى چى بگویند. اگر چنانچه این هواپیماربایى از ایران شده بود و در یک جاى دیگر بود و این طورى حل شده بود، حالا مى‏دیدید که چه بساطى در دنیا درآمده بود، و در تبلیغات درآمد که چه جور خوب درست شد، چه جور خوب عمل شد، چه جور شد، چه جور شد. لکن وقتى که ایران این کار را کرده است، اصلًا سکوت کردند در آن. گاهى یک چیزى مى‏گویند، لکن رئیس امریکا مى‏گوید که باز ما شواهدى بر این که احتمال این را بدهیم ایران کرده است، نمى‏دهیم. لکن از آن‏ور مى‏گویند که- همان امریکایى‏ها مى‏گویند- خود ایران دخالت داشتند در این امر؛ شواهد واضح است که خود ایران دخالت داشته! این، براى این است که مضطربند. جمهورى اسلامى و این نهضت همگانى اسلامى، اینها را مضطرب کرده که نمى‏دانند چى چى بگویند، هر وقتى‏ یک چیزى مى‏گویند. و این براى این است که، این یک قدرت اسلامى است که یک جلوه کمى کرده است و اینها را این‏طور مضطرب کرده است، والّا چرا باید این‏طور فتنه بکنند و این‏طور افترا بزنند؟ دائماً مشغول افترا زدنند به جمهورى اسلامى. دائماً راجع به این که در جمهورى اسلامى حقوق بشر دارد از بین مى‏رود و جاهاى دیگر نه! حقوق بشر سر جاى خودش هست. امریکا سرجاى خودش هست و رؤساى استکبار حفظ مى‏کنند حقوق بشر را! فقط در ایران است که حقوق بشر از بین مى‏رود! این براى این است که، مضطرب‏اند اینها. از اسلام اضطراب دارند، از این که اسلام پیشبرد بکند، اینها مى‏ترسند. از این جهت، این‏طور مى‏گویند و این موجب تقویت شما بشود.
هرچه آنها در بوق هایشان بر ضد شما صحبت کنند، دلیل بر قوّت شماست و دلیل بر عظمت اسلام و عظمت جمهورى اسلامى است، و این باید باعث تقویت ما بشود. آنها براى تضعیف ما این‏طور بوق‏ها را به بار مى‏آورند و ما از اثر این معنا- چون ریشه را مى‏دانیم که چى هست- تقویت مى‏شویم. اگر ایران، یک جایى بود که سستى داشت و جمهورى اسلامى دیگر از بین مى‏خواست برود، این قدر سروصدا نمى‏شد. چون مى‏بینند که استقرار پیدا کرده است، همه چیزش مستقر شده است و دارد پیش مى‏رود، اینها دست و پایشان را گم کرده‏اند و شروع کرده‏اند به این حرف‏ها زدن، و این موجب تقویت روحى شما و ملت ما باید بشود و جنگنده‏هاى ما بشود.
ان شاء اللَّه خداوند تبارک و تعالى به برکت این روز شریف که هم ولادت مؤسس اسلام و مؤسس توحید است- و توحید به معناى اعلا- و هم ولادت ناشر احکام اسلام است، به همه مسلمین و به همه مظلومان مبارک کند، و خداوند همه شما را مؤید کند.
والسلام علیکم و رحمة اللَّه‏


تقریباً دو طبقه از یکی از قفسه های کتابخانه محقر من اختصاص دارد به کتابهایی که درباره شادروان دکتر مصدق نوشته اند. تعدادی از اینها از دیگر کتابها ممتازند، از جمله «مصدق در محکمۀ نظامی» نوشتۀ جلیل بزرگمهر، که مشروح محاکمه وی است به قلم یکی از مریدانش، و «خاطرات و تألمات» که نوشته خود دکتر مصدق است، «نگاهی به زندگی سیاسی دکتر مصدق» تحقیق دکترجلال متینی، «زندگی سیاسی مصدق در متن نهضت ملی ایران» تحقیق و نوشتۀ فواد روحانی از ملّیون سرشناس ایران، و «خواب آشفتۀ نفت» اثر تحقیقی دکتر علی محمد موحد.
زندگی سیاسی – و حتی خصوصی – شادروان دکتر مصدق سالهاست که تبدیل به یکی از مشغله های سیاستمداران و محققان ایرانی شده است و به نظر نمی رسد هنوز هیچگونه تفاهمی درباره نقش این رجل سرشناس قرن بیستم ایران میان ایرانیان وجود داشته باشد. آیا نمی توان و نباید رشته ای درباره «مصدق شناسی» در یکی از دانشگاههای ایران برقرار کرد؟

به هر حال در یکی دو ماه اخیر شروع کرده ام این آثار را که به تفاریق ظرف سی و چند سال گذشته خوانده ام، بار دیگر به طور منظم بخوانم. فعلا و تا این جا از خواندن این مطالب یادداشتهایی برداشته ام که از این به بعد به تدریج با شما در میان خواهم گذاشت و امیدوارم نظرات دیگران را هم در این باره بشنوم.

*
نخستین مطلبی که نظرم را جلب کرده است، تشکیک درباره «فرمان عزل» دکترمصدق از نخست وزیری در اولین ساعت بامداد 25 مرداد 1332 است. اهمیت «فرمان عزل» از جمله در آن است که شادروان دکتر مصدق در دادگاه نظامی به اتهام عدم تمکین به «فرمان عزل»، حکومت غیر قانونی، و تلاش در راه خاتمه دادن به سلطنت محمد رضا شاه (کودتا؟) محاکمه شد.
هدف از این نوشته کوتاه این است که وقایع آن شب تا صبح، یعنی بعد از دریافت فرمان عزل از ساعت 1 بامداد 25 مرداد تا 8 بامداد همان روز به رشته تحریر درآید، زیرا فکر می کنم توجه به توالی اتفاقات به درک بهتری از وقایع آن شب می انجامد.

دکتر مصدق در نخستین ساعات بامداد روز 25 مرداد ماه ۱۳۳۲، فرمان عزل خود را از نخست وزیری، توسط سرهنگ نعمت الله نصيری (فرمانده گارد سلطنتی) دریافت کرد و به آورنده رسیدی داد، که عکس آن موجود است و بر روی آن به خط دکتر مصدق آمده است: «ساعت یک بعد از نصف شب 25 مردادماه 1332 دستخط مبارک به این جانب رسید.»
farman azl
دکتر مصدق در محاکمه خود چندین ایراد بر این فرمان عزل می گیرد:
«نظر به این که فرمان ملوکانه روز 22 مرداد صادر شده و علت عدم ابلاغ آن تا ساعت یک صبح روز یکشنبه 25 مرداد معلوم نبود و ساعت 6 بعد از ظهر روز شنبه 24 که جناب آقای ابوالقاسم امینی کفیل وزارت دربار اینجانب را ملاقات و از پاره ای از نظریات اعلیحضرت همایون شاهنشاهی اینجانب را مستحضر فرمودند، چنین تصمیمی را به اینجانب ابلاغ ننمودند؛ و به جای این که فرمان با جریان عادی و معمول به این جانب ابلاغ می شد، به صورت کودتا یعنی پس از دستگیری دو نفر وزرای خارجه و راه و بعضی از وکلا در ساعت یک بعد از نضف شب روز یکشنبه که رفت و آمد به واسطۀ حکومت نظامی جایز نبود به وسیلۀ قوای نظامی که در رأس آن فرمانده گارد سلطنتی قرار داشت به اینجانب ابلاغ گردید، لذا در اصالت فرمان مشکوک شدم، زیرا اعلیحضرت شاهنشاهی خوب می دانستند که اگر می فرمودند مایل به ادامۀ خدمت من نیستند دقیقه ای در خدمت باقی نمی ماندم. … تردید در اصالت فرمان سبب شد که این جانب از پیشگاه ملوکانه توضیحاتی بخواهم. پس از تحقیق معلوم شد اول وقت یکشنبه از کلاردشت به رامسر و از آن جا رهسپار بغداد شده اند که این عمل نیز در جامعه سوء اثر نمود و به فرار تلقی شد.» (به نقل از کتاب «مصدق در محکمۀ نظامی» جمع آوری و نوشتۀ سرهنگ جلیل بزرگمهر وکیل تسخیری دکتر مصدق، صفحات 3 – 4 )

بنابراین دکتر مصدق چند ایراد اساسی به «فرمان عزل» دارد:
1 – فرمان به تاریخ 22 مرداد بوده و در ساعت یک بامداد 25 مرداد تحویل شده.
2 – عصر روز قبل از دریافت فرمان کفیل وزارت دربار نزد ایشان بوده و چنین تصمیمی را (به فرض اتخاذ) به وی ابلاغ نکرده است.
3 – و در صبح روز 25 مرداد که خواهان توضیحاتی در اصالت فرمان از شاه بوده، وی به رامسر و از آنجا به بغداد رفته بوده است.
شاید با قرار دادن وقایع، یکی پس از دیگری (آن طور که بر اساس اسناد موجود به نظر می رسد انجام شده بوده است) پاسخهایی برای تردید دکتر مصدق به اصالت «فرمان عزل» بیابیم.

ابتدا اشاره به این نکته ضروری است که دکتر مصدق بر اساس آنچه گذشت در «اصالت فرمان عزل» تردید می کند، ولی در اصل موضوع که شاه در دوره فترت مجلس (بر اساس قانون اساسی) حق عزل و نصب نخست وزیر را دارد تردید نمی کند، و تاکید او که اگر در اصالت فرمان شکی نداشت آن را اجرا می کرد، دلیلی بر همین مدعاست، اگرچه قبل از وقایع روزهای 25 تا 28 مرداد، و هنگامی که قصد داشت برای انحلال مجلس رفراندوم کند، بسیاری از یارانش به او گفته بودند که با انحلال مجلس و در غیاب مجلس، شاه حق عزل او را دارد و از او پاسخ شنیده بودند که شاه «جرات نمی کند»، نه این که قانوناً نمی تواند. اگرچه بعداً در جلساتی از دادگاه اصل چنین حقی را زیر سوال قرار داد، که بررسی آن نیاز به مطلب دیگری دارد.
این است ترتیب وقایع به صورتی که روی داده است و می توان از اسناد استخراج کرد (همه تأکیدها در این مطلب از من است):
1 – دکتر مصدق در ساعت 1 بامداد 25 مرداد بعد از دادن رسید دریافت فرمان عزل، سرهنگ نصيری را بازداشت می کند و بشیر فرهمند مدیر کل ادارۀ تبلیغات و رادیو ایران را تلفنی به خانه اش احضار می کند:
«… شب 25 مرداد سال 1332 از منزل دکتر مصدق مرا احضار کردند، و دکتر مصدق گفت « معزول شده ام». شما وسايل را برای ضبط آخرين پيام بياوريد که من (دکتر مصدق) آخرین پیام خود را به ملت ایران بگویم. من وسایل را از اداره به منزل دکتر مصدق بردم و پیام را ضبط کردم تا در آغاز برنامه صبح روز بعد از رادیو پخش شود. در پیام، صدور فرمان عزل و تقاضا از ملت که سرنوشت خود را در دست گیرد گفته شد، در این موقع دکتر [حسین] فاطمی [وزیر خارجه] با پیژاما و مهندس [احمد] زیرک زاده و [جهانگیر] حق شناس و تنی چند از یاران دیگر وارد شدند. دکتر مصدق گفت من معزول شده ام و پیام خداحافظی از ملت را هم داده ام که صبح پخش شود. دکتر فاطمی شدیداً اعتراض کرد و گفت شما نخست وزیر قانونی هستید و هیچ مقامی نمی تواند شما را عزل کند. در این ضمن دکتر شایگان و سه نفر دیگر هم تلفنی احضار شدند. در نتیجۀ تبادل نظر و اصرار شخص دکتر فاطمی قرار شد دولت بماند و استعفا نکند. ولی مردم به وسیلۀ اعلامیه ای از کودتای نافرجام و ضد ملی مطلع شوند.»
سحرگاه به بشیر فرهمند تلفنی دستور می دهند به جای خبر استعفا این پیام را پخش کند: «دیشب کودتایی در شرف وقوع بود که دولت جلوگیری نمود و محرکین و نیز عاملین را بازداشت کرده است.» (از مصاحبۀ احمد انواری از ملیون صاحب نام و سردبیر روزنامۀ «پرخاش» در سال 1358 (بعد از پیروزی انقلاب اسلامی)، با بشیر فرهمند به نقل از کتاب: «شاه، مصدق، زاهدی»، نوشتۀ نور محمد عسگری؛ ص 107 – 108)
دکتر مصدق در خاطرات و تألمات خویش نیز نوشته است: «… اگر اعليحضرت همايون شاهنشاهی حق عزل نخست وزير را داشتند، چرا دستخط مبارک را آن وقت شب،‌ آن هم با افراد مسلح… ابلاغ نمودند. چنانچه روز روشن ابلاغ می نمودند اگر اطاعت نمی کردم، متمرد بودم…» (خاطرات و تألمات، چاپ اول، ص 294)
– بنابراین نخستین واکنش دکتر مصدق به فرمان عزل پذیرش آن بوده است، و حتی آخرین پیام به عنوان نخست وزیر را هم ضبط کرده بوده که پخش شود، ولی دکتر فاطمی و دکتر شایگان و تنی چند ازدیگر یارانش نظر او را عوض می کنند.

2 – دکتر مصدق در اولین ساعات روز 25 مرداد، بعد از دریافت «فرمان عزل»، و تغییر رای به واسطه تشجیع دکتر فاطمی و شایگان، ابتدا دستور خلع سلاح گارد سلطنتی، و تعویض نگهبانان کاخ های سلطنتی را می دهد. فواد روحانی از طرفداران دکتر مصدق و نهضت ملی ایران در کتاب «زندگی سیاسی مصدق در متن نهضت ملی ایران می نویسد:
«دستور خلع سلاح به سرتیپ ریاحی داده شد. او معاون ستاد سرتیپ کیانی و فرماندار نظای سرهنگ اشرفی را مامور این کار نمود و آنها این عمل را به این صورت انجام دادند که گارد جاویدان حافظ شخص شاه را که از افراد داوطلب تشکیل می شد همچنان باقی گذاشتند (هر چند طی دادرسی گفته می شد که آنها هم خلع سلاح شدند) ولی در مورد افراد وظیفۀ گارد شاهنشاهی برای این که مبادا دست به اسلحه ببرند و اتفاقی بین آنها رخ دهد اسلحۀ آنها را جمع آوری کردند و در سربازخانۀ گارد شاهنشاهی نگاه داشتند و پاسداران کاخهای شهر و سعد آباد و باغشاه را تعویض نمودند. این کار تا پیش از صبح انجام شد.» (صفحۀ 515)

به فرمان دکتر مصدق، بعد از خلع سلاح گارد سلطنتی و تعویض نگهبانان قصرهای شاه قبل از دمیدن آفتاب، ابوالقاسم امینی کفیل وزارت دربار، رحیم هیراد نویسنده «فرمان عزل»، و بهبودی کارمند تشریفات دربار را بازداشت کردند.
به نظر می رسد که هم رحیم هیراد و هم بهبودی و ابوالقاسم امینی، بعد از بازداشت اصالت فرمان عزل را برای دکتر مصدق تایید کرده باشند، زیرا وی در طول محاکمه خود هیچ اشاره ای به این موضوع نکرد. یعنی اگر هیراد و بهبودی و امینی اشاره ای کرده بودند که مثلاً در اصالت «فرمان عزل» تردیدی هست و یا آنها اطلاع نداشته اند یا ترتیب نوشتن آن غیر عادی بوده است، حتماً دکتر مصدق از آن در دادگاه یاد و استفاده می کرد.
بنابراین با بازداشت این 3 نفر قطعی است که اگر هم دکتر مصدق هنگام دریافت «فرمان عزل» به اصالت آن مشکوک بوده، بعد از بازداشت نویسندۀ فرمان که مستقیماً و مشخصاً در صدور فرمان نقش داشته، از اصالت آن آگاه شده بوده است.

3 – بین ساعات 7 و 8 بامداد، بعد از خلع سلاح گارد سلطنتی، تعویض نگهبانان کاخ های سلطنتی، و بازداشت امینی و هیراد و بهبودی، رادیو ایران به جای آخرین پیام دکتر مصدق بعد از دریافت «فرمان عزل» – که به خواست دکتر مصدق و توسط بشیر فرهمند رئیس رادیو برای اطلاع رسانی به مردم ضبط شده بود – این خبر را چندین بار پخش می کند که در ساعات بعد هم تکرار می شود:
«دیشب کودتایی در شرف وقوع بود که دولت جلوگیری نمود و محرکین و نیزعاملین را بازداشت کرده است.» و ساعتی بعد اعلامیه دولت پخش می شود: «از ساعت 11 و نیم دیشب یک کودتای نظامی به وسیلۀ افسران گارد شاهنشاهی به مرحلۀ اجرا گذاشته شد. بدین ترتیب که ابتدا در ساعت مزبور نفرات نظامی مسلح به شصت تیر و اسلحۀ دستی وزیر امور خارجه (دکتر فاطمی) و وزیر راه (حق شناس) و مهندس زیرک زاده را در شمیران توقیف کردند و برای توقیف رئیس ستاد ارتش نیز به منزلشان مراجعه نمودند ولی چون تیمسار ریاحی در ستاد ارتش مشغول کار بودند به دستگیری ایشان موفق نشدند. در ساعت 1 بعد از نیمه شب نیز سرهنگ نصری رئیس گارد شاهنشاهی با چهار کامیون نظامی مسلح و دو جیپ ارتش و یک زره پوش به منزل [و محل کار] آقای نخست وزیر آمده به عنوان آن که می خواهند نامه ای بدهد قصد اشغال خانه را داشته است ولی چون محافظین منزل نخست وزیر مراقب کار خودبودند بلافاصله سرهنگ مزبور را توقیف کردند. …. مامورین انتظامی از این ساعت [5 بامداد] ابتکار عملیات را به دست گرفته و چند تن از توطئه کنندگان دستگیرگردیدند.» (نقل از کتاب روحانی، ص 454 – 455)
شادروان دکتر مصدق، بعد از بازداشت هیراد و امینی و بهبودی و کسب اطمینان از صحت «فرمان عزل»، نه تنها دریافت آن فرمان را با مردم در میان نگذاشت و از آن با لفظ «نامه» در بیانیه دولت استفاده کرد، بلکه به جز تعداد معدودی که با آنها در این مورد مشورت کرده و تسلیم نظراتشان شده بود، وجود فرمان عزل را از سایر همکارانش پنهان نگاه داشت.

4 – دکتر مصدق می گوید قصد داشته است اصالت فرمان را از شخص شاه استفسار کند، ولی وقتی سعی در تماس با وی می کند، در می یابد که «اول وقت یکشنبه از کلاردشت به رامسر و از آن جا رهسپار بغداد شده اند… »
رفتن شاه به کلاردشت و رامسر و سپس «فرار» به بغداد بعد از آگاهی وی از پنهان کاری دکتر مصدق و عدم انتشار «فرمان عزل»، خلع سلاح گارد محافظ شخصی شاه توسط دکتر مصدق، بازداشت کفیل وزارت دربار، بازداشت نویسنده «فرمان عزل» و مسؤول تشریفات ارسال فرمان بود.
– آیا احتمالاً به همین دلیل نیست که کرمیت روزولت «داستان تاریخی» خود را از وقایع 25 تا 28 مرداد Counter Coup نام نهاده که به معنی «ضد کودتا»ست؟ در داستان روزولت، عملیاتی که وی مدعی رهبری آن است، بر ضد کودتایی بود که دکتر مصدق علیه شاه انجام می داد. با این حال هنوز مریدان شادروان دکتر مصدق به نوشته های این داستان تاریخی به عنوان «حکم» و «سند» استناد می کنند.

5 – دکتر مصدق در رد اتهامش می گوید «فرمان عزل» تاریخ 22 مرداد را داشته است. اما این موضوع، نه اهمیتی دارد و نه قابل اثبات است، خاصه این که به گفته شادروان دکتر مصدق «در ساعت 6 بعداز ظهر روز شنبه 24 مرداد که آقای کفیل وزرارت دربار با اینجانب ملاقات نمود، از این دستخط به هیچ وجه صحبتی به میان نیامد.» (مصدق در محکمۀ نظامی، ص 134)
فرمان نخست وزیری فضل الله زاهدی هم در همان روز 22 مرداد نوشته شده.
shah-zahedi
فرض دکتر مصدق بر این است که چون «فرمان عزل» در تاریخ 22 مرداد نوشته شده و کفیل وزارت دربار – که پسر خالۀ شادروان دکتر مصدق و برادر وزیر دارایی منتخب وی نیز بود – از این فرمان اطلاع نداشته و ایشان را از آن مطلع نکرده بوده است، پس فرمان اصالت ندارد. این منطق درست نیست؛ از جمله به این دلیل که مرحوم ابوالقاسم امینی به عنوان کفیل وزارت دربار، از سوی شادروان دکتر مصدق به دربار تحمیل شده بود و گزینه شاه برای این کار نبود، پس عجبی هم نبوده است که برخی از تصمیم های حساس و مهم را از او پنهان نگهدارند. البته می توان فرض کرد که مرحوم امینی چشم و گوش دکتر مصدق در دربار شاه بوده و این موضوع حتماً از شاه هم پنهان نبوده است.
به فرموده شادروان دکتر مصدق اصل این فرمان نزد ایشان بوده و از بین رفته: «بسیار متأسفم که اکنون در دسترس نیست. زیرا مقارن ساعت 1 بعد از ظهر روز چهارشنبه 28 مرداد که خانۀ اینجانب در خطر بود، آن را با کلیۀ نوشتجات مهم دولتی که در ضبط من و در طاقچۀ پهلوی تختخوابم بود برداشته در صندوق آهنینی که در اطاق مجاور بود گذاشتم… که روز 28 مرداد به عنوان اموال غارتی از بین رفت والا دستخط ملوکانه را ارائه می دادم و یقین داشتم که تصدیق خواهید فرمود متن دستخط بعد از توشیح نوشته شده؛ و نویسنده سعی خود را به کار برده بودکه متن را به امضای ملوکانه وصل نماید.» (همان کتاب، همان صفحه)
دکتر مصدق در این توضیح خود به همه جزئیاتی که معتقد است در فرمان وجود داشته، از جمله فاصله خطوط و درشتی و ریزی کلمات اشاره می کند ولی اشاره ای به تاریخ بالای فرمان ندارد.
نمی دانم که در آن زمان از فرمان ها و نامه های وزارت دربار – یا سایر وزارتخانه ها – کپی برای آرشیو یا سوابق کارها تهیه می شد یا نه، چنان که نمی دانیم آیا هنگام بازداشت امینی و هیراد و بهبودی، دفاتر و اسناد آنها هم توسط بازداشت کنندگان توقیف و به جای دیگری منتقل شده بوده است یا نه. آنچه مسلم است نسخه ای از «فرمان عزل» باقی نمانده و نه متن آن و نه شیوه نگارش یا فاصله خطوط یا اندازه کلمات قابل رویت و استناد نیست. با توجه به آنچه گذشت پذیرفتنی این است که ابوالقاسم امینی کفیل وزارت دربار در ساعت 6 بعد از ظهر روز 24 مرداد و هنگام ملاقات با شادروان دکتر مصدق از «فرمان عزل» مطلع نبوده باشد. این موضوع به هر حال اهمیتی در اصل فرمان و اصالت فرمان ندارد.
بهترین کسانی که می توانسته اند در این باره شهادت بدهند، نویسنده فرمان عزل رحیم هیراد، و بهبودی مسؤول تشریفات وزارت دربار بوده اند که هیچکدام در زمان بازداشت خود در بامداد 25 مرداد علیه اصالت این فرمان چیزی نگفته اند.


خولی در گفتگوی اختصاصی: کذلِكَ جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا

حرمله به علت شرایط ویژه مکه و ربودن دیپلماتهای ایرانی توسط اسرائیل فعلاً از گفتگوی اختصاصی سرباز زد و ما را حواله به «علم الهدی» داد!

خولی: مختار ثقفی در جنات بهشت غرفه زده و با توصیه اولیا الله سفته بازی می کنه.

متن گزارش و مصاحبه
خبرنگار ما پس از پایان نشست خبری موفق شد در گفتگویی اختصاصی با خولی اصبحی نور تازه ای بر وقایع کربلا بیفشاند، اما حرمله گفت به دلیل شرایط خاص اجرایی شدن توافق هسته ای چون نمی خواهد «آب به آسیاب دشمن بریزد» حاضر به مصاحبه نیست. ولی افزود، «اگر اصرار دارید نظرات جدید مرا بدانید، مصاحبه اخیر آقای علم الهدی بخوانید، که فرموده است: «کسی که بصیرت دارد باید قدم خود را در ادامه قدم‌های رهبری بگذارد و دنباله‌رو رهبری باشد.» حرمله افزود «العاقل یکفی بالاشاره.»، و از حضار پرسید: «رهبری در آن زمان بر عهده کدام امیرالمومنین بود؟!»

به هر حال صاحب این قلم به همراه خولی و حرمله به هاویه رفتم و آنچه در زیر می آید متن مصاحبه اختصاصی بنده است با خولی بن اصبحی.

خولی: علت پیوستن وهب به فتنه، ختنه بیش از حد وی توسط شمر بود!

این عکس تزئینی نیست!
12063476_10206896930717252_4130532413939953089_n
رفاقت یعنی این: ابوالفضل العباس نشئه جات به خولی تزریق می کند:
پسرعموها گوشت هم را می خورند، اما استخوان هم را دور نمی ریزند!

مخبر: آقای خولی چرا دختر مالک بن عقرب از شما جدا شد؟
خولی: اون جدا نشد، ناشزه بود؛ طلاقش دادم.
مخبر: ناشزه؟ چکار می خواستین بکنین که تمکین نمی کرد؟
خولی: هیچی بابا گیر می داد می گفت چرا فلانی رو آوردی خونه.
مخبر: کی رو برده بودید خونه؟
خولی: همین سر امام حسینو بردم کوفه به در دارالاماره بسته بود و عبیدالله خواب بود، بردمش خونه که صبح برگردونم، نمی تونستم که فرمان امیرالمونین رو نادیده بگیرم. نمی دونم از کجا فهمید، شروع به داد و بیداد کرد.
مخبر: چی می گفت؟ اعتراض داشت که چرا سر بریده امام رو بردی خونه؟
خولی: نه بابا، اولش می گفت مردای دیگه سیم و زر می برن خونه تو سر بریده آوردی؟
مخبر: خوب لابد از سر بریده می ترسیده، می دونی که زنها دلرحم اند.
خولی: نه بابا، ادا می اومد، چند شب قبلش داشت با این شعر می زد و می رقصید که:
سیصد گل سرخ و یک گل نصرانی/ ما را ز سر بریده می ترسانی؟/ ما گر ز سر بریده می ترسیدیم/ در مجلس کربلا نمی رقصیدیم.
مخبر: عجب! اینو درباره وهب می خوند؟
خولی: نه بابا، اصلاً وهب رو نمی شناخت، یعنی هیچ کس وهب رو نمی شناخت.
مخبر: شما در نشست خبری تون به سوال مادر وهب جواب درست ندادید. چرا؟
خولی: اون حالیش نیست چی میگه. خوب فرزند از دست داده دلش می سوزه، ولی اصلاً ماجرای وهب این طوری نبود که اون تعریف کرد.
مخبر: چه طوری بود؟
خولی: وهب تو اردوی خودمون بود و چند روز بعد از عروسی اش مسلمان شد. خوب می دونید که باید سنّت می شد، و کسی نبود غفله را ببرّه، سپردنش به شمر ذی الجوشن، اون بدبخت هم درسته که فقیه بوده و همرزم امام علی، ولی پیر شده بود و دستش می لرزید، هم غفله را برید و هم حشفه رو. اصل اختلاف وهب با ما و رفتنش به اردوی فتنه به این دلیل بود. زنش هم کلی شاکی شد، چون بدبخت وهب از مردی هم افتاد و دائم فریاد می زد «کذلک وجعلناکم امة وسطاً لتکونوا» (یعنی: ما قرار دادیم امت خود را برای وسطش ولی کون – مترجم)… و از خدا طلب مرگ می کرد… بله این جوری شد که بعد از بریدن، از ما بریدن و رفتن خیمه فتنه… من نخواستم درد همسر و مادر وهب رو تازه کنم.
مخبر: پس این درسته که سر بریده رو چون ازش نور ساطع بود گذاشتین زیر سبد؟
خولی: نه آقا این حرفا کدومه؟
مخبر: پس بعد که گذاشتین تو تنور نور ازش ساطع شد؟
خولی: آقاجان این حرفا چیه می زنین. اگه از سر بریده نور ساطع میشد که همه به معجزه اش ایمون میاوردن و ظرف ایکی ثانیه دودمان عبید و من و دیگران بر باد بود، احتیاجی به مختار نبود که بیاد خون بپا کنه. تازه اون موقع تنور وجود نداشت، اصلاً نان به صورت امروز پخته نمی شد. عقل هم بد چیزی نیستا برادر دینی؟!
مخبر: خوب حالا … بگذریم. در برخی منابع آمده شما اصلاً جزو عمله طرب بودین، چه کار به جنگ و جدال داشتین و چطور وارد معرکه کربلا شدین؟
خولی: راس میگی والله، معرکه وای معرکه! می دونین اون وقت قبل از شروع جنگ مقداری مذاکره شد بین طرفین. یزید و دار و دسته میخواستن اصحاب فتنه رو راضی کنن دست بردارن و بذارن حکومت عدل الهی به کارش برسه. نماینده امیرالمومنین یزید بهشون گفت آقا حالا بذارین چهار سال هم اون حاکم باشه، بعدش نوبت شما میشه. آسیاب به نوبت، بصیرت داشته باشین. ولی اصحاب فتنه می گفتند نه ما حکومتو می خوایم، همه شو می خوایم، همین الانَم میخوایم. خوب شما بودی چه می کردی؟
مخبر: باهاشون کنار می اومدم یه جوری.
خولی: اصلاً من هم به همین مناسبت وارد شدم. گفتن من چون مطربم، بلدم خوب حرف بزنم، خوب مذاکره کنم، رفتم نمسه، گفتن اگه من برم وزن مذاکرات سنگین تر میشه، شاید جواب بده.
مخبر: نتیجه نداد؟
خولی: نه میخواستن تمدید کنن مذاکره رو، عبید الله با شمر مشورت کرد، بهش گفت تمدید بی تمدید، اگه ولش کنی از این جا بره، بعداً مشکل درست می کنه. الان که حکم شرعی داری از قاضی، طرف هم از ترس، کیک زرد میزنه، و حارث کندی هم که اون موقع حکم دبیرکل شورای قبایل جهانی رو داشت، فرمان داده بود، میشه طرفو زد و کشت، تا فرصت هست بزنین که بعد نمیشه.
مخبر: خیلی رمزی حرف می زنین، چی چی میشه یا نمیشه؟
خولی: من هم هنوز مثل دکتر یزدی بازنشسته نشدم که صریح جواب بدم.
مخبر: خوب بالاخره نگفتید بعدش چه شد؟
خولی: هیچی دیگه ما حتی یه کله قند و یک توپ فاستونی بردیم خدمت رهبر، و حاضر شدیم بهش لقب شوالیه بدیم، گفت مگه من شجره ام که شوالیه بخوام؟ نمی خوام، میخوام تا آخر عمرم حسین بن علی باقی بمونم. نشد آقا، هر کار کردیم نشد که نشد.
مخبر: داستان مختار چیه؟
خولی: مختار رو از خودش بپرس. الان در جنات بهشت غرفه زده و با توصیه اولیا الله سفته بازی می کنه.
مخبر: درسته که زیلو را از زیر زینب کشیدی و گوشواره هایش را به زور گرفتی؟
خولی: بله درسته، خوب حقم بود. ما از زمان خود پیامبر هر وقت می رفتیم غزوه، اموال غارتی را بین خودمون تقسیم می کردیم. لابد در تاریخ طبری خوانده ای که در غزوه ایران برای کسب دستبندهای طلایی، دست شکست خوردگان را هم می بریدیم چون وقت نداشتیم ولی این کار را با عترت پیامبر نکردیم، واقعاً امیرالمومنین فرمان رأفت داده بود.
مخبر: عجب شما به این می گویید رأفت که گلیم زیر پای کسی را بکشید و گوشواره اش را بدزدید؟
خولی: شما که در بلده الباریس بودید باید بدونید که مساله رو باید توی «کانتکست» نگاه کنید، و الا گمراه می شوید.
مخبر: اوه پس شما هم باریس بودین؟ نوفل لوشاتو با اورسوارز؟
خولی: اونوقت هنوز باریس نبود، بهش میگفتن سوربان یه جایی بود شبیه رود هن، بیشتر پاتوق سورچی ها و سوزن بان ها بود!
مخبر: اها فهمیدم، چرا خمینی به شما گفت شاگرد صحاف؟ صحافی کار می کردین؟
خولی: نه بابا! این از فحشهای حوزه های دینیه! منظورش این که کسی با من کاری، انگلی کرده باشه که گفتنی نیست!
مخبر: آها! یعنی در حضور ساواک؟ برای همین ساواکی خطابتون کرد؟
خولی: ای بابا تو هم که خیلی پرتی، معلومه اصلاً تاریخ نخوندی. نه، اون اشاره اش به «حسن خولی» بود که به گزارش ساواک از سوی جمال عبدالناصر رفته بود دیدن این سید هندی در بغداد. لابد فکر می کنه من همونم میخواست بهم فحش بده!
مخبر: عجب شما با اون خولی هم نسبتی دارین؟
خولی: نه آقا ندارم. من آدم خوبی بودم، منو ساواک بدنام کرد گفت با عبدالناصر مربوط بودم!
مخبر: سرنوشت خانواده تون چه شد، بالاخره دختر مالک عقرب به خونتون برگشت؟
خولی: نه، نوار دیگه با من خوب نشد، بعدش رفت زن عبیدالله شد، یک دوجین گوینده لا اله الا الله تحویل یزیدیان داد.
مخبر: بچه های شما چی شدن؟ الان کجان؟
خولی: اونا وضعشون خوب شد، همه را قبل از این که مختار سر و کله اش پیدا بشه فرستاده بودیم قرطبه، شنیدم از اونجا رفتن مادرید و یکی دوتاشون حرفه خانوادگی رو پیشه کردن و خیلی موفق اند.
(در این جا بلند شد و از روی قفسه کتابهایش یک سی. دی. آورد و به من داد و گفت: بیا این آخرین آلبوم خولیو ایگلسیاس نواده منه، به نظرم اینو به یاد من خونده.
sometimes alone…
so alone, so fucked…
مخبر: خیلی ممنون آقای خولی از این اطلاعات دست اول که دادین.
خولی: حضرت حق نگهدارتون!
در این لحظه خولی شروع کرد به بشکن زدن و همراه با قر شش و هشت و با صدای بلند این تصنیف را می خواند:
«شاه کج کلا، رفته کربلا… نون شده گرون، یک من یک قرون»!

***
گفتگوی بعدی با حرمله همزمان با اربعین منتشر خواهدشد.
«حرمله: من به سوی علی اصغر تیر نینداختم، اینها شایعه رافضی هاست»!