آمور عزیز من سامسون هستم، صاحبم مرا علاوه بر سامسون، سامی و شامی هم صدا می کند. گاهی هم به اسامی دیگر، فکر می کنم وقتی اسم من یادش می رود، با هر اسمی که بر زبانش بیاید، صدایم می کند. این ایرانی ها در همه کاری افراطی هستند، بعضی از آنها در کوچه و خیابانهای ایران سیخ و میخ به تن برادران و خواهران ما فرو می کنند و برخی از آنها ما را در وان خانه شان با شیر حمام می دهند (لابد فیلم شاهان سان ست را دیده ای؟). صاحب من هم آدم خوبی است. هم او و هم دوستانش که تقریبا هر هفته در خانه ما جمع می شوند و پوکر بازی می کنند، خیلی به هوش و استعداد خودشان می نازند، اما واقعاً خیلی هم باهوش نیستند. می دانی که ما سگها اصطلاحی داریم که می گوید «اعتماد کن، اما حواست جمع باشد». تقریباً چیزی شبیه همان که انگلیسی زبانها می گویند: trust but verify! اما این ایرانیها که من می بینم یا کاملا اعتماد می کنند بدون این که verify کنند یا اصلا از بیخ و بن هیچ اعتمادی به هیچ کس ندارند. بعد مثل ابوالحسن شان می نشینند غصه می خورند که دیدی چی شد؟ به اعتماد ما خیانت شد! خوب می خواستی اینقدر بی حساب کتاب اعتماد خرج نکنی که خیانت نشه! این طور که موقع پوکر روایت می کنند، یک آخوندی که پنجاه سال نشسته بود تا چهارشنبه برسد و ازمردم انتقام بگیرد، آن چنان مورد اعتماد این بدبختها قرار گرفت که آوردند و نشاندندش بر فرق سرشان، آن نامرد هم نگذاشت و نه برداشت ظرف یکی دو سال چنان بلایی سرشان آورد که همانها که به استقبالش رفته بودند یکی یکی و ده ده در پوست گوسفند از مرز زدند بیرون و گفتند: به اعتماد ما خیانت شد!
بله آقا! بعد از هزار سال که هی نالیده بودند یا حسین، حالا شروع کرده اند در اینترنت می نالند یا یزید!یا شمر! یا خولی! کجایی که یادت بخیر!
باری، یکی دو سال بود که یکی از دوستان صاحب وهمبازی پوکرشان، کارت می کشید! هر بار که کارت می کشید من می دیدم و واق واق می کردم، ولی صاحب – به خصوص وقتی دست خوبی نداشت و احتمال باخت می رفت – عصبانی می شد و مرا از زیرزمین و کنار میز بازی دور و از زیر زمین بیرون می کرد، هرچه می خواستم به او حالی کنم که حسابدار تقلب می کند نمی شد، چون همه شان خیلی باهوش اند! و هیچ وقت فکر نمی کردند یکی از آنها متقلب باشد. بالاخره یک بار بازیکن میهمانی داشتند که او را پیکاسو صدا می کردند و همراه زنجیر زن آمده بود. این که چقدر زنجیر زن او را تحقیر می کرد بماند، ولی پیکاسو بود که فهمید حسابدار کارت می کشد، من دو سال واق زده بودم حرف مرا گوش نکردند ولی بمحض این که پیکاسو گفت متوجه شدند، چرا؟ نمی دانم. ای کاش آدمها زبان ما سگها را می فهمیدند و عاقبت به خیر می شدند.
یک دوست دیگری هم دارند به نام موندوس Mondos که نمی دانم چرا معتقد است همه کارتهای خوب متعلق و بلکه حق اوست! مثلاً وقتی یک کسی آس یا ورق خوب دیگری می آورد، با صدای بلند می گوید «ورق مرا گرفت شدم second best»! انگار قباله هر چی آس و ورق به درد بخوره به ناف موندوس بریدن! یک بار هم عصبانی شد صندلی آنتیک صاحب را بر سر کسی که بدون اجازه ورق او را آورده بود کوبید، حالا این که چه شد بماند. تازه چند دقیقه قبل از آن هم داشتند درباره این بحث می کردند که کوروش کبیر اولین اعلامیه حقوق بشر را نوشته یا شاپور بختیار! و موندوس می گفت حقوق بشر یعنی ما، مثل مرحوم تزار که می گفت حکومت یعنی من!
سگ و بهمن اش (2 – روایت سامسون)
24 آوریل 2012 بدست علی سجادی
در تأیید آنچه درمورد افراط و تفریط ما ایرانیان مرقوم فرموده اید، لابد حکایت سگی را هم شنیده اید که از ایران آورده اندش اینجا و واکر و ویلچر هم برایش خریده اند! مرفه بی درد که می گویند یعنی این! تازه برایش گزارش تلویزیونی هم درست کرده اند. چه وقت عقده های ما تمام می شود؟ حکایت ماری آنتوانت و بیسکوئیت به جای نان است! پیشنهاد می کنم پستی را هم به حکایت او اختصاص دهید. خسته نباشید.